مگر هوشنگ به آنها چه گفته بود




مگر هوشنگ به‌آنها چه گفته بود


زاون قوكاسيان


سال 46 بود يا 47 كه «مثل هميشه» اولين مجموعه داستان هوشنگ گلشيري را خريدم. البته قبل از آن با «جُنگ اصفهان» و بچه‌هاي جنگ آشنا بودم. محمد حقوقي دبير انشاء‌ ما بود در دبيرستان ادب؛ با يونس تراكمه هم در جلسات نمايش فيلم‌هاي سينماي آزاد در دانشگاه اصفهان آشنا شده بودم و چون ترجمه‌هاي عمويم، دكتر هراند قوكاسيان از اشعار ارمني در «جُنگ اصفهان» چاپ مي‌شد اين نشريه را مي‌خريدم و مي‌خواندم. ولي اولين‌ بار هوشنگ گلشيري را از نزديك در كتابفروشي تاييد ديدم‌ و براي ابراز وجود در مورد داستان «مردي با كراوات سرخ» با او صحبت كردم؛ و اين شد آغاز ارتباط من با او. كتابفروشي تاييد از نوجواني پاتوق فرهنگي خانواده ما بود. هر صبح جمعه كه پدربزرگم براي خوردن قهوه به كافه قنادي پارك مي‌رفت من و برادرم را هم با خودش مي‌برد، و ما مي‌رفتيم به كتابفروشي تاييد كه همان نزديكي‌ها بود و با پول توجيبي كه از پدربزرگ گرفته بوديم كتاب مي‌خريديم. تا زماني كه نويدي زنده بود و كتابفروشي تاييد وجود داشت من همچنان كتاب‌هايم را از آنجا مي‌خريدم. ارتباط با هوشنگ بود و بود و نزديك و نزديك‌‌تر شد، طوري كه اين اواخر هر وقت او به اصفهان مي‌آمد حتماً براي ديدن مادرم سري هم به‌خانه ما مي‌زد. كافه «تيكران كوچيكه» هم در جلفا (در جوار كليساي وانك) محل ديدار شبانه با اهالي جُنگ و ساير دوستان بود. مدتي بعد از اينكه «شازده احتجاب» چاپ شد از گوينده برنامه سينمايي تلويزيون شنيدم كه كارگرداني قرارداد ساختن فيلمي بر اساس اين رمان را با هوشنگ گلشيري امضا كرده است. بعد از آن در ديدارهاي هفتگي يا ماهانه با گلشيري، بعد از سلام و احوالپرسي معمول، از شروع فيلمبرداري «شازده احتجاب» مي‌پرسيدم و او هميشه نااميدانه جواب مي‌داد موافقت نكردند، موافقت نمي‌كنند تا اينكه بالاخره فيلمبرداري «شازده احتجاب» شروع شد. آن زمان من در هشترود آذربايجان شرقي دوران نظام‌وظيفه‌ام را مي‌گذراندم. با شنيدن خبر هر طور بود خودم را به اصفهان رساندم. با جمشيد مشايخي و زنده‌ياد نعمت حقيقي از سر‌ فيلمبرداري فيلم «چشمه» آشنا بودم. با واروژ هم به دليل حضور فراوانم در محل فيلمبرداري «شازده احتجاب» در آنجا آشنا شدم. يك روز بعد از فيلمبرداري به هتل كه برگشتيم، واروژ به‌من گفت اگر زحمت نيست به حسين كسبيان بگو با او دو روز ديگر كار داريم، ريشش را نتراشد. من فكر كردم مي‌گويد به كسبيان بگو ريشش را بتراشد. پيغام را درست برعكس به زنده‌ياد حسين كسبيان رساندم. خلاصه تراشيدن ريش حسين كسبيان باعث قشقرق عجيبي شد. از واروژ تا بهمن فرمان‌آرا، همه و همه از من عصباني شدند. خلاصه بحق تمام كاسه كوزه‌ها سر من شكسته شد. با اينكه مقصر بودم، عكس‌العمل‌ها هم خيلي برخورنده بود، اما نمي‌خواستم قهر كنم و خودم را از اين جمع كنار بكشم. شب رفتم «تيكران كوچيكه» و هوشنگ را ديدم. ولي شيراندامي و جمشيد مشايخي هم بودند. تمام ماجرا را براي هوشنگ تعريف كردم. او مرا خيلي خوب مي‌شناخت. از ميزان علاقه‌ام به سينما باخبر بود و فيلم‌هاي هشت ميليمتري مرا هم ديده بود. دلداري‌ام داد و گفت ناراحت نباش، با بهمن صحبت مي‌كنم. روز بعد به توصيه هوشنگ برگشتم سر فيلمبرداري. آن فصل زيبا و به‌يادماندني را مي‌گرفتند كه كشمكش جمشيد مشايخي و فخري خوروش بود بر سر جنازه خانم نوري كسرايي (شازده و فخري بر سر جسد فخر‌النساء). خوشبختانه واروژ و بهمن فرمان‌آرا ديگر به‌روي خود نياوردند ولي زنده‌ياد نعمت حقيقي در گوشم گفت: زاون دست از شيطنت بردار، هوشنگ خيلي دوستت دارد. نمي‌دانم هوشنگ گلشيري به ‌‌آنها چه گفته بود.




0 نظر:

ارسال یک نظر