به پنج دقيقهاي ورقها را هم شستند
باربد گلشيري
من به ندرت راجع به پدرم صحبت كردهام. راجع به آثارش هم به دشواري ميتوانم چيزي بگويم، آخر يادداشتها و دستنوشتههايش را كه مرتب كني به چيزهايي ميرسي كه هيچ نميداني شخصي است يا نه، كه ميتواني منتشر كني يا نه. مثلاً ميداني كه نوشته است: مبادا معني اين همه اين است كه تا از سر نو شروع كنيم بايد همه را دور بريزيم. اگر دوباره به همين چيزها برسيم؟ خب باز دور ميريزيم. نوشته بود، بازي خوبي است.
حرفم كوتاه است. كاتب خانه روشنان نميخواست چون شاعر داستان خانه روشنان وجهالمصالحه شود يا اصلاً چون خود كاتب داستان جايي باشد. اشياي داستان خانه روشنان گفتهاند: «در لايههاي دور ماست رفتههاي قديمي، احضارش اگر بكنند، بنويسندش به آن طرز كه بايد، نه سايهوار كه حي و حاضر، ميآيد، انگار كه هست.» اما شاعر داستان، اخوان انگار، گفته: «آنها به آن كلمات كه از من است استناد خواهند كرد، نه، نشده است، نميشود: سايهاي دارد هر كلمه، مبهمش ميكند همنشينش؛ چيزي ميشود بيرون از اختيار من.»
نيستش حالا. در لايههاي ماست. به مدد اوست كه از دريچه كلمه ميبينيم. آبچكان نيست موهاش. سر و دست و پا نيست، يا عظام رميم يا هر چه اين جنس آدمي ميشود، به خاكش اگر بسپارند يا به امانت اگر در لايه زيرين خاكش خاك كنند. همسايه ظلمت است كاتب. بوي كاغذ نانوشته را ميدهد يا مدادي كه نتراشيده باشندش. در تابوت ناگفتههاست كه هست.
زنگ زدند گفتند سنگ قبرش را شكستهاند بردهاند. با آزاد روحبخشان، دوستم، رفتيم سراغش. متولي امامزاده طاهر را صدا كرديم آمد. گفت، دزيدهاند، اگر چيز بود مال شاملو را ميشكستند. گفتم، چيز بوده حتماً كه هفت هشت باري سنگش را شكستهاند. گفت، همان طرفدارهاي خودش شكستهاند تا شلوغش كنند يا به اصطلاح امروز اغتشاش كنند. اينها البته وقتي سر خاك پدر سهراب و سياوش يا نازنين ميرويم خوب امنيت گورستان را حفظ ميكنند.
حالا گيرم گورش شده باشد مثل گور مير نوروزياش: «حالا ملك مير مخلوع ما همه همين يك قطعه بود: نه پرچمي داشت، نه درختي، نه گلي. فقط دو نفر، در انتهاي قلمرو او، نشسته بودند بر دو سوي پشتهاي از خاك و سراسر ملك روبهرو همهاش پرچم و گل بود و آدمهاش توي هم ميلوليدند.» يا حتي گيرم روزي گور همخانه پير آپارتمان سيصد و دو اكباتان شبيه الواح سرسري فرزندان قطعه سيصد و دو بهشت زهرا شود. «ويرانه تختگاهش فقط چند وجب خاك ناصاف بود و حفرهاي كوچك در وسط با سه ترك شوره بسته و يك سنگ شكسته و مايل، نشانده بر لبه گودال.» اما چه باك وقتي اشياي خانه روشنان گفتهاند: «در ماست كاتب شايد يا در سايه روشنهاي ميان آن كلام كه بر سر دست داشت. آنجا، بر كاغذهاي زردشده روي ميز خواناست اين: ما هم رفتيم نعشمان را هم برديم.»
نسخه مجموعه داستان «دست تاريك دست روشن» من يك داستان كم دارد، با آزاد همان داستان خانه روشنان را ورقورق كرديم و روي سنگي كه نصفش را شكستهاند و بردهاند چسبانديم. به پنج دقيقهاي ورقها را هم شستند.
0 نظر:
ارسال یک نظر