سرسره روغنی

نگاهي به «بايد بروم» محمد هاشم اكبرياني

سرسره روغني

صبا سعادت‌نياكي

سوار سرسره‌اي مي‌شويم، نه يك سرسره عادي، نه از آن سرسره‌هايي كه بچه بوديم، در پارك‌ها سوار مي‌شديم، نه از آنها كه در شهربازي‌ها مي‌گذارند. نيروي مضاعفي دارد كه ما را از وقايع و صحنه‌ها با سرعت سرسام‌آوري عبور مي‌دهد، مجالي داده نمي‌شود تا بلكه فرصت تاملي يابيم. از همان ابتداي داستان جملات و عبارات قصد بمباران توصيفي‌مان را دارند، تمثيلات و تشبيهات، پرش‌هاي زماني و مكاني، تلفيق صداها سوال‌ها كه هر كدام ذهن ما را به كنكاش مي‌طلبند. هرچه بيشتر پيش مي‌رويد، بيشتر نياز به يك استراحتگاه ذهني را حس مي‌كنيد در حالي كه نوشته‌ها بدون هيچ تنفسي، قطاروار از روي ما رد مي‌شوند. تا حد زيادي اين شيوه اكبرياني ما را در جريان فضاي بغرنجي كه بر كل داستان حاكم است، قرار مي‌دهد ولي نه پا به پا و قدم به قدم. در طول مسير گاهي اتفاق مي‌افتد كه متن ما را جا مي‌گذارد و به حال خود رها مي‌كند، در حالي‌كه در اين رهاشدگي هيچ اتفاق عادي و معمولي نمي‌افتد، رها هستيم در حالي‌كه گير افتاده‌ايم، رها هستيم در حالي‌كه در فاصله‌اي نه‌چندان دور، عفريته قهقهه مي‌زند، گوزن نر مي‌جنگد و گرگ‌هاي گرسنه دندان‌هاي تيزشان را در بدني فرو مي‌كنند. سرسره ما را با خود مي‌برد، از دنيايي خيالي به دنيايي به غايت روزمره، و از دنيايي روزمره به دنيايي به غايت خيالي. اين انتقال‌ها ما را غافلگير مي‌كند، آرامش پس از توفان را فراموش مي‌كنيم اما منتظر توفان بعد از آرامش هستيم. «انسان به مبارزه نياز دارد. ما بدون مبارزه قادر به ادامه حيات نيستيم. تنها در سايه مبارزه است كه مي‌توانيم زندگي را تا آخر برويم، وگرنه در همان ابتدا امكان زندگي كردن را از دست مي‌دهيم. فرقي نمي‌كند اين مبارزه براي چه چيز باشد، مهم اصل مبارزه است. مبارزه براي پول، شهرت، آزادي و علم يا مبارزه با طبيعت، مبارزه با موانعي كه مانع رضايت ما از زندگي مي‌شوند، مبارزه با ديكتاتوري، با حريف، با رقيب و... همه و همه مبارزه است و زندگي بدون آن هيچ است و امكان ادامه ندارد.»

انسان عصر ما حافظه منفي‌گرا را ترجيح نمي‌دهد بلكه انتخاب مي‌كند. درگيري را دوست دارد، با زمين درگير مي‌شود، با آسمان مي‌جنگد و با خود لجاجت مي‌كند، از حافظه‌اش مي‌خواهد كه از خوشي‌ها و شادابي‌ها گذر كند اما شكست‌ها و ضعف‌ها را موشكافانه به خاطر بسپارد. او مي‌خواهد برود، خب برو، اما از رفتن خود چه مي‌خواهد و از چه خيالي، نيرو مي‌گيرد؟! اين در حقيقت دغدغه‌اي است كه نويسنده با پرداخت صحنه‌ها و توصيف موقعيت‌ها سعي دارد مطرح كند و پاسخ آن را به عهده مخاطبان مي‌گذارد. «سرنوشت عجيبي داريم، زمين را كه مي‌بوسيم- آسمان طناب دار مي‌اندازد. آسمان را كه مي‌بوسيم- زمين دهان باز مي‌كند.» چه چيز را مي‌توان تصوير كرد؟ غير از اين است كه انسان ما (انسان صنعتي) دوران استيصال را تجربه مي‌كند و بعضاً با خود درون و درون بيرونش دست و پنجه نرم مي‌كند و سرشكسته و نا‌اميد از اين مبارزه، تلاش از نو آغاز مي‌كند؟ سراغش مي‌رود، صدايش مي‌كند، از خود دورش مي‌كند، جدا مي‌شود و هر آنچه از دستش برمي‌آيد، انجام مي‌دهد تا شايد طعم پيروزي را يك بار هم كه شده احساس كند. در اين راه از هيچ تلاشي فروگذار نمي‌كند. لازم شد اجازه تسخير شدن روح و جسمش را نيز مي‌دهد: «ساز همه وجودم را تسخير كرده بود. اما صداها گوشم را پر مي‌كردند. و لوله‌اي بود. سرها همه با هم حرف مي‌زدند. من فكر ساز بودم. بلند شدم. راه افتادم. رفتم...» انسان ما خود را به خطر مي‌اندازد، مخاطره و ريسك از او جداناشدني است، دو راه بيشتر ندارد؛ يا به حيات در حال وقوع همگاني تن دهد يا اينكه نقش قهرمان داستان فانتزي‌اي را بازي كند كه قرار است به آنچه در اعماق خود احساس مي‌كند، برسد. عرصه رويدادها و وقايع داستان، عرصه‌اي نا‌محدود و بدون چارچوب است، قهرمان قدم در دنيايي لايتناهي مي‌گذارد، طي‌الارض مي‌كند، از ميان ستارگان عبور كرده قدم روي خورشيد مي‌گذارد، خورشيد را پيموده، به جنگل، به كوير، به دريا، به بيابان، به درون گل، به درون سبزه، به درون هوايي كه تنفس مي‌كنيم، به درون برگ، به درون نقاشي‌ها، به درون باد، به درون نسيم، به درون خوبي رسوخ مي‌كند. «چرا كسي نمي‌آيد؟ چرا دختري دستم را نمي‌گرفت؟ چرا كسي نمي‌فهميد من عاشقم؟ چرا كسي در چشم من چيزي فراتر از دنيايي كه در آن انعكاس مي‌يافت نمي‌ديد؟»

بايد بروم

محمد هاشم اكبرياني

نشر چشمه

2800 تومان

كتاب‌هاي قفسه آبي

0 نظر:

ارسال یک نظر