یک حس تلخ خوشایند

درباره كتاب «شبانه‌ها» نوشته كازوئو ايشي‌گورو

يك حس تلخ خوشايند

نزهت بادي

كازائو ايشي‌گورو نويسنده ژاپني‌الاصل انگليسي نخستين بار در ايران به لطف ترجمه درخشان استاد نجف دريابندري از رمان «بازمانده روز» شناخته شد و شايد كتاب‌هاي «هرگز رهايم نكن» و «تسلي‌ناپذير» را از او خوانده باشيد. پس حتماً مي‌دانيد كه ايشي‌گورو قبل از آنكه نويسنده شود در كار موسيقي بوده است، از همان جوان‌هايي كه با موي بلند، سبيل، گيتار و كوله‌پشتي در جاهاي مختلف ساز مي‌زنند و راجع به هر چيزي ترانه مي‌گويند، تا اينكه در 23سالگي به طور ناگهاني در او ميل به نوشتن درباره ژاپن برانگيخته مي‌شود و احساس مي‌كند خاطرات زادگاهش كه در پنج‌سالگي ترك كرده در حال فراموشي است، البته ايشي‌گورو از آن دسته نويسندگان تبعيدي كه احساسات نوستالژيك از كتاب‌هايشان مي‌بارد، نيست بلكه از آنجا كه او يك ژاپني است كه در جامعه غرب بزرگ شده و به زبان انگليسي مي‌نويسد، توانسته است به نقطه ديدي نقادانه نسبت به دنياي غرب برسد و مانند يك ناظر آشنا كه در بيرون از موقعيت غرب ايستاده به مناسبات اجتماعي و روابط عاطفي آن نگاه بي‌طرفانه‌اي داشته باشد و همين جريان خودآگاهي بر حس بيگانگي‌اش از محيط به نگاهش عمقي فلسفي و روانكاوانه بخشيده است.

ايشي‌گورو را بيشتر به عنوان رمان‌نويس مي‌شناسند و كتاب «شبانه‌ها» كه با ترجمه عليرضا كيواني‌نژاد توسط نشر چشمه عرضه شده است، اولين مجموعه داستان او به حساب مي‌آيد. كساني كه با آثار او آشنا هستند به خوبي مي‌دانند كه او عاشق گذشته و يادآوري خاطره‌هاست و در كتاب‌هايش معمولاً قصه از جايي شروع مي‌شود كه شخصيت اصلي گذشته‌اش را تعريف مي‌كند. كتاب «شبانه‌ها» نيز كه شامل پنج داستان درباره موسيقي مي‌شود، ادامه‌دهنده همين سبك روايي خاطره‌وار است كه هر بار يك آهنگ خاص حس و حالي از گذشته را براي شخصيت‌ها تداعي مي‌كند و بهانه‌اي براي سر باز كردن جراحت‌هاي كهنه و به زبان آمدن حرف‌هاي ته‌دل مانده مي‌شود. هر يك از اين ترانه‌ها و موسيقي‌ها به قول يكي از شخصيت‌هاي كتاب رنگ دارند؛ رنگي از آرزوها و حسرت‌ها كه در گوشه‌اي از گذشته از دست‌رفته آنها گم شده‌اند و بعد يكدفعه سروكله‌شان پيدا مي‌شود.

در واقع استفاده از خاطره اين فرصت را در اختيار ايشي‌گورو قرار مي‌دهد كه مسائل مورد نظرش را به طور غيرمستقيم مطرح كند، طوري كه انگار وقايع را از پشت سايه‌هايي تيره و كدر مي‌بينيم، به همين دليل است كه غالباً از راوي‌هايي غيرقابل اعتماد و تودار استفاده مي‌كند، چون طبيعي است وقتي شخصيت‌ها مي‌خواهند به گذشته ناكام و سرخورده‌شان نگاهي بيندازند نمي‌توانند مواجهه رودررويي با آن داشته باشند و به شكل سرراستي همه چيز را از نظر بگذرانند، بنابراين ما را فقط در جريان مجموعه‌اي از احساسات پراكنده، گنگ و مبهم خود مي‌گذارند.

يكي از چيزهايي كه غالباً موقع خواندن كتاب‌هاي ايشي‌گورو ما را سر ذوق مي‌آورد و در كتاب «شبانه‌ها» نيز زياد ديده مي‌شود، ارجاعات مختلف او به زمينه‌هاي فرهنگي و هنري است مثل مكان‌هاي خاص، خوانندگان معروف، ديالوگ‌هاي فيلم‌ها يا شخصيت‌هاي كتاب‌هاي ديگر. انگار ما به طور اتفاقي يكي از شخصيت‌هاي كتاب را در جايي ديده‌ايم و او هوس كرده بخش‌هايي از زندگي‌اش را برايمان تعريف كند و اين ارجاعات به چيزهاي مشترك و مورد علاقه، يك جور آشنايي و صميميت را ميان‌مان به وجود مي‌آورد ولي فضاي كلي داستان‌ها به گونه‌اي است كه نمي‌گذارد بيش از اندازه به آن نزديك شويم و دقيقاً مثل دو تا آدم غريبه كه سر راه هم قرار گرفتند، حرف‌هايي را با ما در ميان مي‌گذارد.

بعد از خواندن كتاب «شبانه‌ها» دچار يك جور حس تلخي دلچسب و خوشايند مي‌شويم، مهم نيست كه چقدر از آن خوش‌مان مي‌آيد بلكه ناخواسته تا مدت‌ها درگيرش هستيم. احساس مي‌كنيم هر چقدر هم كه زندگي چيز نااميدكننده و ملال‌آوري باشد و ما چيزهاي مهمي را در آن از دست داده باشيم، باز هم مي‌توان آن را دوست داشت و دلسرد نشد. انگار كتاب به ما كمك مي‌كند كه ما نيز همچون شخصيت‌هايش از ميان خاطرات غم‌انگيز و يأس‌آورمان عبور كنيم و اجازه دهيم زندگي فرصت‌هاي ديگرش را به ما نشان دهد.

0 نظر:

ارسال یک نظر