بخت ما بود که او را شناختیم





بخت ما بود كه او را شناختيم



ليلي گلستان



نمي‌دانم چه سالي بود... شايد حدود سال‌هاي 69-68 بود. اواخر دهه 60. كتاب «اگر شبي از شب‌هاي زمستان مسافري» منتشر شده بود و سروصدا كرده بود. كتاب غريبي بود كه خواننده‌هاي خاص مي‌طلبيد،‌ حوصله هم مي‌طلبيد.

اولين بار كه متن فرانسوي آن را ديدم تا صفحه 50 بيشتر نتوانستم بخوانم. فضاي غريبي داشت. براي مدتي آن را كنار گذاشتم و دوباره از نو خواندمش. و خواندم و خواندم،‌ ديگر نتوانستم رهايش كنم. آنقدر دوستش داشتم كه ترجمه‌اش كردم. ترجمه‌اش مشكل بود، چون قصه‌هاي تو در تو داشت كه هر كدام سبك خاص خود را داشت و بسيار متفاوت با باقي قصه‌ها. جمله‌بندي خاص،‌ و فرم و ريخت خاص.


هوشنگ گلشيري را هرازگاهي- يعني هر هفت، هشت ماه يك بار در جايي، در گردهمايي يا مراسمي خاص مي‌ديدم. مي‌دانست كه از طرفداران پروپا قرص خودش و نوشته‌هايش هستم.

روزي به ‌من زنگ زد و گفت كتابت را خوانده‌ام؛ بسيار دوست داشتم و در كارگاه قصه‌نويسي‌ام آن ‌را مطرح كردم و حالا بچه‌هاي كارگاه كه كتاب را خوانده‌اند مي‌خواهند با مترجم كتاب جلسه‌اي داشته باشند، و نظرهايشان را بگويند و نظرهاي مترجم را هم بشنوند. مي‌آيي؟ خب، معلوم بود كه مي‌رفتم.


خانه‌اي بود در بلوار كشاورز؛ خانه‌اي با سالني آنچناني كه هيچ ربطي به شكلي كه يك كارگاه قصه بايد داشته باشد، نداشت. اما آنجا كارگاه قصه بود، آن ‌هم كارگاه قصه گلشيري بزرگ.


بچه‌ها را كه ديدم، خوف كردم. تعدادشان بيش از آن بود كه حدس زده بودم. همه كتاب را خوانده بودند و آماده براي بحث كردن.


گلشيري با آرامش و با علاقه‌مندي از كتاب حرف زد و از فرم عجيب كتاب و اينكه اين كتاب، كتاب مهمي است. بعد، از ترجمه‌اش حرف زد كه مرا بسيار مورد تفقد قرار داد كه هميشه به آن حرف‌ها باليده‌ام و مي‌بالم. بچه‌ها يك به يك شروع كردند به نقد كتاب و به بيان برداشت و نظرشان در مورد ساختار كتاب.


حرف‌ها را شنيديم و نتيجه‌اي كه من به‌ شخصه از آن جلسه گرفتم نتيجه بسيار بااهميتي بود.


من كتاب را با وسواسي بيش از هميشه ترجمه كرده بودم؛ چندين بار آن را ويرايش كرده بودم و بايد خوب زير و رويش را مي‌شناختم. اما در آن جلسه بسيار چيزهايي در مورد كتاب دانستم كه پيش از آن نمي‌دانستم. بچه‌ها مرا متوجه نكات پنهان قصه كردند، متوجه ربط داشتن يا ربط نداشتن آن قصه‌هاي تو در تو با هم. ساختار كتاب، ساختار بسيار غريب كتاب، در آن جلسه تحليل و نقد شد. فرم و ريخت كتاب توجيه شد و درباره نوآوري و بدعتي كه در اين كتاب ديده مي‌شد بسيار صحبت شد؛ صحبت‌هايي از منظرهاي متفاوت. صحبت‌هايي بسيار جالب.


حس كردم چقدر حالم خوب است. چه حال خوشي دارم. حس كردم چقدر بچه‌ها كارشان را جدي گرفته‌اند و چه با وسواس و دقت كتاب را خوانده‌اند. ديدم عجب جواناني داريم و عجبب نويسنده‌اي داريم. ديدم چه كوششي دارد مي‌شود تا سنگرمان را حفظ كنيم و آتش اجاق‌مان را روشن و گرم نگه داريم. و همه اينها به ‌همت والاي هوشنگ گلشيري بود. همت والاي او، نيت خير او و راه درست او در داستان‌نويسي و آموزش داستان‌نويسي. احترام او به زبان فارسي، به ساختار قصه، به محتوا.

گلشيري زحمتكش بود. شور و شوق داشت. مدام در تلاش براي بهتر شدن خود و بهتر كردن فضاي موجود ادب فارسي بود. بي‌تفاوت نبود، مدام واكنش نشان مي‌داد. همه چيز برايش مهم بود و حالا نتيجه كار او را مي‌بينيم. درصد بالايي از نويسندگان خوب ما يا از شاگردان او بوده‌اند يا تحت تاثير شخصيت و نوشته‌هاي او.

و اين تاثيرگذاري يعني وظيفه روشنفكري به‌ معناي مطلق. اين بخت ما بود كه او را شناختيم.

0 نظر:

ارسال یک نظر