نگاهي به «سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور» نوشته «ياسمينا رضا»
به حيواني كه كنارت افتاده نگاهي بينداز
امين عظيمي
جهان، نمايشنامه شومي بيش نيست (آرتور شوپنهاور)
سحرگاه روز ۱۶ نوامبر سال ۱۹۸۰، لويي آلتوسر فيلسوف ماركسيست ساختارگراي فرانسوي و استاد ميشل فوكو و ژاك دريدا، همسر خود «هلن ريتمن» را خفه كرد. به زودي فيلسوف قاتل را به تيمارستان «سنتآن» هدايت كردند و خبر اين حادثه هولناك به سرعت تمامي محافل فرهنگي و دانشگاهي فرانسه را شوكزده كرد. حتي گفته ميشود فرداي روز جنايت، «فرانسوا ميتران» رئيسجمهور سوسياليست فرانسه شخصاً به جرايد و رسانهها توصيه كرد در اين مورد جنجال برپا نكنند زيرا اين امر ميتواند اعتبار فرهنگي فرانسه را خدشهدار كند. اتفاق غريبي رخ داده بود. فيلسوفي كه از ۲۱سالگي با ورود به «اكول نرمان سوپريور» بيشترين دقايق عمر خود را در راه آموختن فلسفه و مكاشفه در مفاهيم تفكر بشري به ويژه ماركس گذرانده بود، همچون تجسم بربريتي كور و بيرحم همسر خود را به قتل رساند و اين پرسش را براي هر شنوندهاي مطرح ميكرد كه آيا بهرهمندي از نسبي فرهيخته و غوطه خوردن در جهان پرمغز فلسفه براي چنين انديشمند و مدرس تاثيرگذاري نميتواند سپر دفاعي مطمئني در برابر ظهور و بروز سبعيت باشد؟! با آنكه خودكشي و جنون فيلسوفان در طول تاريخ امر بديعي نمينمايد، آنچنان كه نيچه سالهاي پاياني عمرش را در تيمارستان گذراند و «ژيل دلوز» ديگر فيلسوف معاصر فرانسوي كه آثار ارزندهاي در مورد اسپينوزا، كانت و نيچه نوشته بود، در سال ۱۹۹۵ از بالكن خانهاش به كف خيابان پريد و اينگونه به زندگياش پايان داد، اما قتل همسر آن هم در نهايت خونسردي و به شكلي آيينوار نمونهاي غريب در اين ميان بود.
ياسمينا رضا با دراماتورژي اين رويداد واقعي در بطن روايتي شبهداستاني و متشكل از مونولوگهايي كه در قالب نامه ارائه شده است، تلاش ميكند با درآميختگي فلسفه، امر واقع و معناباختگي، حيات آدمي را در برابر پرسشهاي بيپاسخمانده مفهوم زندگي به نمايش بگذارد. او براي اين مهم، مخاطب را در چهار راه مكاتباتي مينشاند كه با نامه «نادين شيپمن» همسر يكي از دانشجويان آلتوسر به دوستي خانوادگي آغاز ميشود. از همان صفحه نخست قدرت تصويرگري و درگير كردن مخاطب با پيچيدگي رواني شخصيتها توسط رضا، مخاطب را با خود همراه ميكند: «زماني كه صبحانهمان را ميخورديم، اين حركت روزمره پوست كندن پرتقال، مبدل به جدالي زشت و بيهوده ميشد و هر بار او به طرز خشني انگار ميز را ميزد، يعني مشتش همراه هر چنگ به پرتقال به ميز چوبي ميخورد... كساني كه براي تصريح يا تاكيد افكارشان متوسل به ساعدها و كف دست خود ميشوند ابلهترين رفتار را دارند...» (رضا، 1388: 10) ياسمينا رضا چون كودكي بازيگوش و سهلانگار كه با تكهتكه كردن حشرات به كشف زندگي ميرسد، به كالبدشكافي روابط حاكم بر اين زن و شوهر و آدمهاي پيرامون آنها ميپردازد و با بهرهگيري از تكنيك راوي اول شخص زمينه را براي همدلي و همذاتپنداري مخاطب برميانگيزد. اثر او همچون تخته حشرهشناسي است كه شخصيتهايش را مثل پروانههاي خشكشده به نمايش گذاشته است، با اين تفاوت كه اين موجودات نيمهزنده زبان گشودهاند و از خود و تصورات خويش حرف ميزنند و تمامي آنها در يك نقطه مشتركاند؛ نياز به همدلي.
آنچه اثر را به ساحتي فراتر از يك درام معمولي يا اثري ادبي- فلسفي هدايت ميكند، هوشمندي رضا در دور كردن خود از مركز داستان است. با آنكه او در اثر خويش به نوعي بازسازي ديگرگون روندي را دنبال ميكند كه احتمال دارد به وقوع جنايتي- شبيه آنچه آلتوسر صورت داد- ختم شود، اما در دورترين نقطه به كانون ماجرا ميايستد تا بتواند با دقت جزييات رفتار شخصيتها را تحت تاثير اين رويداد در واكاوي زندگي خويش به نمايش بگذارد. رضا در اثر خويش تلاش دارد بياعتباري مفاهيم فلسفي پساسقراطي را براي درك چالشها و پيچيدگيهاي عيني زندگي در شخصيت آريل شيپمن مورد تاكيد قرار دهد و منش زيستن همچون حكماي پيشسقراطي را كه در بطن پيوند فكر و عمل شكل يافته بوده به شكل محسوسي ستايش كند. آنگونه كه حامد فولادوند در موخره كتاب آورده است فيلسوف پيشسقراطي و اپيقورسي ضمن اينكه خردورز است، زندگيورز، معنويتورز و سعادتورز نيز هست. ديدگاه آريل شيپمن در اين اثر به خط تفكر سقراطي نزديك است. نگرش او همچون استادش آلتوسر بر محور عقلانيت و جزمانديشياي استوار است كه زن و فرزند را از جريان حياتبخش زندگي آرامآرام جدا كرده است. با آنكه او پيرو و مدرس انديشههاي اسپينوزا- حكيم شادان- بوده، اما خود به مظهر بيحكمتي بدل شده است. آنگونه كه همسرش نادين شيپمن در نامهاش به سرژ اوتون ول، شناخت خود از اسپينوزا را كه به واسطه زندگي با شوهرش به آن دست يافته اينگونه توصيف ميكند: «همه ميدانند شوهرم اسپينوزاشناس برجستهاي بود. از آن موقع كه ذهناش آشفته شد يكباره به اسپينوزا پشت كرد... اما حالا به صراحت ميگويم شوهرم دشمن اسپينوزا شده است... گاهي هم ميگويم كه شوهرم حالا نميتواند آن فيلسوف را رد كند... وقتي ميگويم نميتواند او را كنار بگذارد، منظورم اين است كه بر اثر بازتابي جرقهگون متوجه شدم اسپينوزا كيست و چه موجودي بوده است. فهميدم كه در نهايت او پسري بود خونسرد كه جدالهايي ميان عنكبوتها با مگسها ترتيب ميداد تا ببيند زندگي به چي شباهت دارد.» (همان، ص 1۱۲) در نگاه نخست به نظر ميرسد رضا تلاش دارد در مسير انتقام از نگاهي مردانه در اثر خويش گام بردارد اما با پيش رفتن در صفحات كتاب هرچه بيشتر بر توانايي اين نويسنده فرانسوي در حفظ فاصله و ترسيم وضعيت جزءانگارانه و دروني هريك از شخصيتها ايمان ميآوريم. او در ترسيم شبكه تودرتوي روابط آدمهاي روايتاش، ما را با نوعي گنگي و دركناشدگي روبهرو ميكند كه در زنان و مردان به يك اندازه جاري است. در بخشي از كتاب آريل شيپمن همچون كودكي معصوم و رنجور و نيازمند مراقبت و پشتيباني به خودافشاگري دست ميزند و خود را متفكري مينامد كه 30 سال در زندگياش كوركورانه و طوطيوار مشغول تحكيم معبدي بوده است كه هيچ كس نه در آن هذيان ميگفت، نه گريه ميكرد و نه گمراه ميشد. اما او حالا گرفتار لابيرنت ذهني خويش شده است. مردي تنها و ماتمزده كه از همسرش ميخواهد حداقل به اندازه حيوانات و جنگلها و آينده كره زمين به او توجه كند و مراقب او باشد. اوج اين نگاه در جايي است كه او مينويسد: «راستي نادين خواهش ميكنم به حيواني كه كنارت افتاده، نگاهي بينداز.»(همان ۶۲)
كتاب ياسمينا رضا را علاوه بر آنكه ميتوان همچون اثر متاخر او نمايشنامه «خداي كشتار»، ادعانامهاي ظريف و موشكافانه عليه روشنفكران و تئوريسينهايي خشكانديش دانست، رگههايي از نقدي تلخ و آميخته به طنز را نيز ميتوان در آن شاهد بود. اثري كه در نهايت در جستوجوي معناي ناب زندگي است. حتي اگر بخواهد براي دقايقي همراه با آريل شيپمن مخاطب را سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور كند كه به سوي مرگ ميتازد و عوالمي را بر او به نمايش بگذارد كه شايد آلتوسر در روزها و هفتههاي پيش از قتل همسرش در سر گذرانده است ؛ يا آنكه همراه با خانم دكتري كه قرار است درمان دردهاي فيلسوف و همسرش باشد و خود براي فرا رفتن از ملال دهشتبار زندگي معترف به بطالت و سبكسري است: «راستي موقعي كه من جلوي ويترين مغازه كفاشي محبوب هميشگي خود به تماشا مينشينم روحيه پيدا ميكنم چون همان ديدن كفشهاي متنوع خلق و خويم را عوض ميكند. بله، ببينيد، من به سبكسري و بطالت عقيده دارم. خوشبختانه هنوز سبكسري وجود دارد و ما را از زير فشارهاي روزگار نجات ميدهد. تعجب ميكنم چرا شما مزاياي سبكسري و بطالت را درك نكرديد چون ناجي ما سبكسري است.»(همان، ص۷۱) ياسمينا رضا در تمام طول اثر خويش همچون روحي چندپاره در جستوجوي معناي زيستن در جهاني است كه انديشيدن و فلسفه نيز هيچگاه نتوانسته سلاحي براي مقابله براي سبعيت و پوچي آن فراهم آورد. كتاب علاوه بر ترجمه روان حامد فولادوند با مقالهاي خوشخوان و كاربردي با عنوان «چرا برخي از فيلسوفان زن خود را ميكشند؟» از اين مترجم همراه شده است كه در درك زيرمتنهاي فلسفي و قلمرو فلسفيدن اثر كه كليت آن را به نقد ميكشد، بسيار موثر و مفيد است. از سوي ديگر نميتوان عنوان نمايشنامه، داستان، رمان، قطعه ادبي و... هر ساختمان و قالب كليشهاي را به آن بخشيد. اما از جهت ساختار مونولوگوار اثر و نيز قدرت تصويرگري بالاي آن ميتوان امكان ارزندهاي براي برآوردن تجربهاي اجرايي در روي صحنه تئاتر يا ساخت اثري سينمايي را در آن مشاهده كرد.
ياسمينا رضا يكي از مشهورترين نمايشنامهنويسان امروز جهان است. او كار هنرياش را با بازيگري تئاتر آغاز كرد و در سال ۱۹۷۸با نمايشنامه «گفتوگوهاي پس از يك خاكسپاري» جايزه مولير بهترين نمايشنامهنويس را كه معادل فرانسوي جايزه لارنس اوليويه يا جايزه توني است، از آن خود كرد. چندي بعد، «مسخ» فرانتس كافكا را براي رومن پولانسكي ترجمه كرد كه نامزد جايزه مولير بهترين ترجمه شد. دومين نمايشنامه او، «گذرگاه زمستاني»، نيز جايزه مولير ۱۹۹۰ را دريافت كرد و نمايشنامه بعدياش، «مرد غيرمنتظره» اجراهاي موفقي در انگلستان، فرانسه، اسكانديناوي، آلمان و نيويورك داشت. رضا در سال ۱۹۵۹ در پاريس به دنيا آمد. مادرش يك ويولنيست مجار و پدرش - ژان رضا- دورگه ايراني و روس بود كه هر دو براي فرار از چنگال رژيم شوروي سابق به پاريس گريخته بودند. ياسمينا رضا فارغالتحصيل رشته تئاتر و جامعهشناسي از دانشگاه فانتر در حومه پاريس است. اوج شهرت و موفقيت ياسمينا رضا در سال ۱۹۹۵ با نگارش و اجراي نمايشنامه «هنر» اتفاق افتاد. اين اثر در كوتاهزماني به ۴۰ زبان و در ۳۰كشور جهان روي صحنه رفته است. در ايران هم از اين اثر حداقل سه ترجمه متفاوت منتشر شده است. نمايشنامه ديگري كه سال گذشته با فاصله اندكي از زمان انتشارش در فرانسه و آلمان در ايران به چاپ رسيد و اجرا شد، عنوان «خداي كشتار» را بر خود داشت. او اين نمايشنامه را در جدال با تظاهر به روشنفكري و رياكاريهاي روزمره نوشت. او در اين تراژدي كميكوارش
تلاش كرد نقاب انسان امروزي را كه با آداب و رفتار بورژوايي آميخته شده، كنار بزند و بديوت دروني او را به نمايش بگذارد. ياسمينا رضا در ژانرهاي مختلفي از جمله «نمايشنامه، داستان و رمان» آثار قابل توجهي خلق كرده براي مثال رمان «اندوه ژرف» با استقبال فراوان اهل ادب فرانسه روبهرو شد. ياسمينا رضا از ژوئن سال ۲۰۰۶ميلادي سايه به سايه نيكلاي ساركوزي حركت كرد و لحظهاي او را تنها نگذاشت، در جلسات محرمانه و محافل خصوصي با او همراه شد و حاصل اين كنجكاويها را در كتاب «سپیدهدم، عصر یا شب» منعكس كرد كه در آگوست ۲۰۰۷ ميلادي در تيراژ يكصد هزار نسخه در پاريس به چاپ رسيد و يكي از بزرگترين حوادث فرهنگي فرانسه در چند سال اخير را رقم زد. اين كتاب هم در سال ۱۳۸۷ توسط نشر كاروان و با ترجمه سعيد عجمحسني به فارسي برگردانده شد. از ديگر آثار او ميتوان به نمايشنامههاي «گذر زمستان»، «سه روايت از زندگي، يك نمايش اسپانيايي اشاره كرد.
* سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور / ياسمينا رضا/ترجمه: حامد فولادوند/ چاپ اول: ۱۳۸۸/ انتشارات عطايي/قيمت: ۲۰۰۰ تومان
0 نظر:
ارسال یک نظر