به دقيقه‌ي بوروكراسي

نگاهي به «بوروكراسي چيست»

به دقيقه‌ي بوروكراسي

فرناز معيريان

«بوروكراسي چيست» كتابي است شامل دو مقاله از «كلود لوفور»، «كورنليوس كاستورياديس». در اين دو مقاله سازوكار بوروكراسي به عنوان يك قشر كه حاصل وجه توليد سرمايه‌داري صنعتي است مورد نقد و بررسي قرار مي‌گيرد.

نقد اين دو انديشمند به واقع نقد نظام سوسياليستي استالين است، (سوسياليسم دولتي). از آن رو كه «جامعه سوسياليستي كه پرولتاريا نقشي در مديريت توليد آن نداشته باشد پوچ و عبث خواهد بود و بوروكراسي با ايجاد قشري برتر و نوظهور، جداي از اكثريت توليدكنندگان، استثمار را بازتوليد خواهد كرد.» در مقاله اول «بوروكراسي چيست؟» لوفور با تعريف كلي «ماكس وبر» براي بوروكراسي كه بدون در نظر گرفتن شرايط انضمامي و تاريخي اين پديده است، به مخالفت مي‌پردازد. زماني كه شاهد رشد قشر مختص به وظايف اداري در بخش‌هاي مختلف جامعه مدني هستيم، بايد در پي ضابطه‌اي براي تعريف نوعي سازمان اجتماعي باشيم كه بين بوروكراسي دولتي، صنعتي، حزب و اتحاديه و... مشابهت‌هايي دارد. مقايسه بين بوروكراسي دولتي و حزبي و اتحاديه‌ها، تحليل را به سوي يافتن شرايطي مي‌برد تا بوروكراسي را به صورتي تعريف كنيم كه مشخصه‌هاي مختلف آنها را با هم دربر مي‌گيرد. از اين منظر بوروكراسي به تزهاي ماكس وبر در اين باب خيلي نزديك است.

بنابر ديدگاه وبر اداره يك بوروكرات براي وي به مثابه محل اجراي وظيفه است كه مجموعه مشخصي از دانش ضميمه اين حرفه است. به علاوه منبع‌هاي پرداخت حقوق تنها موضوع يك قرارداد است كه طي آن كارمند نيروي كار خود را مي‌فروشد.

در اين وضعيت كارمند در خدمت يك هدف غيرشخصي و عيني است نه يك شخص خاص. بوروكرات از شأن و حيثيت خاصي بهره‌مند مي‌شود كه او را مسلط مي‌سازد. اين شخصيت معمولاً به واسطه يك سمت مخصوص كه براساس ضوابط، حقوق خاصي به او اعطا مي‌كند، تضمين مي‌شود. اين كارمند معمولاً توسط يك مقام مافوق منصوب مي‌شود. در برخي موارد اعضاي بعضي از بوروكراسي‌ها انتخابي هستند اما، «انتصاب، قاعده شكل خالص بوروكراسي است». وبر تا به آنجا پيش مي‌رود كه روند بوروكراسي‌سازي را با فرآيند عقلاني‌سازي (عقلانيت ابزاري) سرمايه‌داري همسان مي‌كند: «بيش از پيشرفت كمي وظايف اداري، تغيير كيفي در بوروكراسي ضرورت انجام كارهاي بزرگ است (ماهيت بوروكراسي هر چه مي‌خواهد باشد) تا بوروكراسي بتواند فعاليت‌هاي خود را از ‌نظر كمي بررسي كرده و تا حد ممكن نتايج قابل شمارش و محاسبه و مطالبه به دست آورد.»

به اين معنا بوروكراسي كامل‌ترين شكل اجتماعي تشكيلات توليدي سرمايه‌داري و جامعه مبتني بر آن است. حذف روابط شخصي، وابستگي تمامي فعاليت‌ها به كاربرد يك هنجار مرتبط با يك هدف عيني، از بوروكراسي يك مدل عقلاني اقتصادي مي‌سازد كه توسط سرمايه‌داري صنعتي ايجاد مي‌شود. وبر معتقد است از ‌نظر فني ترديدي نيست كه بوروكراسي مدرن را مافوق تمامي اشكال سازماندهي بدانيم.

لوفور بر اين باور است كه از ديدگاه وبر بوروكراسي به منافع و ارزش‌هاي نظام سياسي بي‌تفاوت است، يعني ارگاني است در خدمت قوانين و جايي بين فرمان‌دهندگان و فرمانبرداران قرار گرفته است. «وبر بوروكراسي را تنها نوعي تشكيلات اجتماعي مي‌بيند. درواقع بوروكراسي‌ها لزوماً به صورت شكل خالص خود تحقق نمي‌يابند... وبر آن را از يك ديدگاه كاملاً‌ صوري مي‌بيند، يعني به عنوان يك نوع تشكيلات و نه يك قشر اجتماعي خاص كه با ايجاد دستگاهي از روابط بين اعضاي خود، تاريخ خودش را دارد.»

از اين رو وبر نمي‌تواند سوسياليسم دولتي را بدون پيشداوري بررسي كند. لوفور معتقد است بوروكراسي دولتي تا آن حد گسترده شد و تصميمات سياسي و اقتصادي را بر عهده گرفت

كه به مركز نظام جديد تبديل شد. بنابراين بوروكراسي چيزي بيش از كارمندان رده‌بالا و متوسط وابسته به وظايف اداري و استثمارگرايانه است. «سلسله‌مراتبي است كه در بخش‌هاي توليدي ريشه مي‌دواند، در سرپرست‌ها و بازرسان كارگران. اين كارمندان قدرت واقعي خود را حفظ مي‌كنند.»

ويژگي‌هاي خاص بوروكراسي حزبي ناشي از اين موقعيت است كه حزب از يك كليت قائم به ذات در جامعه برخوردار است. كار حزب با تقسيم كار تعريف نمي‌شود بلكه حزب نهادي است تاسيس‌شده، بر اساس مشاركت ارادي كه تلاش مي‌كند در قدرت نفوذ كند يا در آن سهيم شود و قدرت را بنا به اتصال به توده تسخير كند. لوفور چنين نتيجه‌گيري مي‌كند كه: «مطالعه بوروكراسي و بحثي كه بتوان آن را پيشرفت خواند تنها وقتي مفيد است كه اين ساده‌سازي‌ها را نپذيريم.»

«كورنليوس كاستورياديس» در مقاله «پرولتاريا و تشكيلات» از منظر اقتصاد سياسي به ناكارآمدي حزب انقلابي و به نقد رخداد اكتبر 1917 مي‌پردازد. از نظر او اگر بپذيريم طبقه كارگر يك انقلاب را در روسيه به ثمر رساند بايد اين را هم در نظر بگيريم كه اين انقلاب نه تنها به سوسياليسم منجر نشد بلكه سبب پيدايش يك طبقه استثمارگر جديد يعني بوروكراسي شد.

در رخداد 1917 قدرت سياسي و اقتصادي در دست گروه جديدي از رهبران، به محوريت حزب بلشويك متمركز شد. بنا بر نظر كاستورياديس: «پرولتاريا عهده‌دار مديريت جامعه نوين نشد. به بيان ديگر طبقه كارگر خود طبقه حاكم نشد. از اين لحظه، پرولتاريا بار ديگر استقرار در موقعيت يك طبقه استثمارشده را از سر گرفت.» تشكيل حزب بر اساس اين ايده صورت گرفته بود كه رهبري پرولتاريا را بر عهده بگيرد و سخنگوي منافع تاريخي اين طبقه باشد. اما اين ايده و اهداف حزب كارآمد نبودند زيرا نه اكثريت قاطع پرولتاريا را در قدرت سهيم كردند و نه اين طبقه حاضر بود حزب را ارگان رسمي قدرت خود بداند.

«اينچنين بود كه شوراها يعني ارگان‌هايي كه بايد تجلي برتري سياسي توده‌هاي زحمتكش باشند به سرعت به زائده‌هايي از قدرت بلشويك‌ها تبديل شدند.»

كاستورياديس معتقد است مبارزه پرولتاريا عليه سرمايه‌داري نه صرفاً طرح مطالبات است و نه مبارزه‌اي صرفاً سياسي است، بلكه در جايگاه توليد اين مبارزه معناي خود را بازمي‌يابد. از اين رو نه به سادگي به بازتوليد محصول اجتماعي مربوط مي‌شود، نه از آن طرف به سازماندهي كلي جامعه. مبارزه سوسياليستي چيزي جز اعتراض به واقعيت بنيادين سرمايه‌داري يعني روابط توليد موجود نيست. بنابر نظر كاستورياديس «مبارزه پرولتاريا با سرمايه‌داري، از مهم‌ترين منظر، مبارزه طبقه كارگر عليه خويشتن است؛ مبارزه‌اي براي آزاد ساختن خويش از آنچه جامعه‌اي كه مورد تخاصم اوست، در درون او جاي داده است.»

اين مساله كه تشكيلات طبقه كارگر چه اتحاديه‌ها و چه احزاب در تجربه سياسي‌شان تباه شدند و در درون نظام استثمار قرار گرفتند و به ابزار جامعه سرمايه‌داري بدل شدند مهم نيست، نكته اساسي اين است كه اين احزاب و اتحاديه‌ها با در اختيار گذاشتن قدرت سياسي و اقتصادي در دستان قشر بوروكراتيك، استثمار كارگران را بدون تغيير باقي گذاشتند.

«انحطاط تشكيلات كارگري توام با بوروكراسي‌سازي، قشري از رهبران جايگزين‌ناپذير و غيرقابل كنترل را به وجود آورده است.»

از اين رو است كه با هر شكلي از تشكيلات و فعاليت، مشاركت موثر مبارزان يك مساله باقي خواهد ماند. مساله با يك دستور يا حكم كه هيچ تشكيلاتي نبايد در نقش مشاركت تنزل يابد، حل نمي‌شود زيرا اين حكم خود همتاي همان راه‌حل بوروكراتيك است. كاستورياديس با اين جملات نوشته خود را تمام مي‌كند: «آنچه مبارزان انقلابي را از فيلسوف بورژوا تمييز مي‌دهد، اين است كه اولي وقتي از تناقض آگاه شد، در افسون تناقض باقي نمي‌ماند، بلكه نه از طريق تفكر و تامل تنها، از طريق كنش جمعي براي غلبه بر آن مبارزه مي‌كند. او در وهله اول بايد براي عمل، خودش را سازماندهي كند.»

*بوروكراسي چيست؟ /نويسندگان: كلود لوفور- كورنليوس كاستورياديس /مترجم: امین قضایی/ نشر چشمه / چاپ اول: 1389 / قيمت:2500 تومان

همه چيز را ستايش كنيد

نگاهي به «هيچ كس مثل تو مال اينجا نيست» ميراندا جولاي*

همه چيز را ستايش كنيد

فرناز معيريان

1- آرزو داشتم يك امريكايي بودم. از آن رو كه امريكايي بودن سبب مي‌شد «در آشپزخانه شنا كنم» يا كودكي را كه بار اول است مي‌بينم به خانه‌ام ببرم و دقايقي را با او سپري كنم و با حيوان خيالي او به خوشگذراني بپردازم. امريكايي بودن يعني در انتزاع عمر گذراندن؛ انتزاعي ناشي از مصرف بي‌وقفه و نديدن واقعيت موجود. «هيچ كس مثل تو مال اينجا نيست.» مجموعه داستاني است در باب انتزاع به شيوه امريكايي. دغدغه شخصيت‌ها در روزمره فانتزي‌هايي از قبيل آموزش شنا در منزل، برداشتن لك ماه‌گرفتگي به وسيله ليزر و «نوشتن مطلبي تسكين‌بخش براي آدمي كه حالش بد است»، خلاصه مي‌شود. «آيا در زندگي‌تان دچار ترديد شده‌ايد؟ فكر مي‌كنيد زندگي به اين همه دردسرش نمي‌ارزد؟ به آسمان نگاه كنيد. مال شماست... ترديد داشتن اشكالي ندارد اما همه چيز را ستايش كنيد. ستايش، ستايش.» ستايش بي‌دريغ جنگ و ويراني. ستايشي از اين دست در جهاني كه روحش را از دست داده تنها نوع ستايش است.

اين مجموعه داستان سرشار است از باز‌ي‌هاي كلامي، يك فرم بازي كم‌نقص ساختار روايت؛ خرده‌روايت‌هايي است كه قرار نيست به نتيجه‌اي بينجامد يا خواننده را وادارد به گونه‌اي ديگر ببيند يا بينديشد. صرفاً شكل آرام و بي‌دغدغه از روزمره‌اي است كه غيرواقعي پرداخته مي‌شود.

2- «هيچ كس مثل تو مال اينجا نيست» را قبل از هر چيز بايد در بستر گسترده‌تري خواند و آن پست‌مدرنيسم به مثابه فرهنگ سرمايه‌داري متاخر است؛ زمانه‌اي كه هر نوع ارتباط انسان امريكايي با امر كلي قطع شده است و او به مثابه شيء كه از جوهر خود تهي شده پرتاب مي‌شود به جزييات زندگي روزمره امريكايي. اين جزييات «دو هزار دلار براي برداشتن يك لكه به رنگ شراب پورت. ماه‌گرفتگي‌اش درهم و برهم و تصادفي به نظر مي‌رسيد؛ انگار كه اين محوطه قرمز كوچك روي يكي از گونه‌هايش نتيجه سربه‌هوايي و خوشگذراني بوده.» باعث مي‌شود او تبديل به سوژه‌اي تكه‌پاره شود كه در ميان نهاده‌هاي جامعه سرمايه‌داري دست به دست مي‌شود. سرگذشت كاراكترهاي داستان نوعي وارونه‌سازي منطق «امر شخصي، سياسي است» «ژوليا كريستوست به طوري كه سياست در يك عمليات پاكسازي از تمام وجوه حوزه خصوصي زندگي كنار مي‌رود. اين همان نقطه‌اي است كه امريكاي قابل ستايش، شهروندانش را در يك چارچوب شهروند غيرسياسي خلاصه مي‌كند و با استفاده از ابزار ادبيات اين فرهنگ را جا مي‌اندازد. يعني با بازنمايي آينه‌وار روزمره امريكايي و به مدد بازي‌هاي فرمي خلاء ايده و تفكر را در داستان پر مي‌كند، انفعال و بي‌معنايي را جهان سازگار با ديدگاه پسامدرنيسم كه آن را به نوعي جراحي زيبايي بزرگ بدل ساخته، بازتوليد مي‌كند. پسامدرنيسم نه نفي‌كننده كلان روايت‌ها بلكه به عنوان خالي‌كننده جوهرها از چيزها يعني اين فكر كه چيزها از جمله انسان‌ها ماهيت‌هاي قطعي دارند بايد صحنه را ترك گويد.

جريان غالب ادبيات پسامدرن متاخر با سطحي شدن ايده‌ها و خلاصه كردن داستان در فرم خالي‌كننده جوهرهاست؛ جرياني كه امريكا به مدد پروپاگاندا و رسانه‌هاي بزرگ خود جا انداخته تا انسان در مقام سوژه سياسي به يك روياي غيرقابل تصور بدل شود. اگر در سال‌هاي نه‌چندان دور «جان بارت»، «كورت ونه‌گات» و «رونالد بارتلمي» با طنز و هجوها و بازي‌هاي كلامي با هر گونه اقتدار و سنت ادبي مبارزه مي‌كردند.

و پسامدرنيسم به آن معنايي كه در داستان‌هاي اين افراد وجود داشت، سويه‌اي از «مقاومت نمادين» در برابر تماميت‌خواهي امريكا بود. امروزه اين پسامدرنيسم ادبي در سطحي‌ترين شكل روايي‌اش ستايش‌كننده است. ستايش مي‌كند و ‌آموزش شنا مي‌دهد «من هر نوع شنا را كه بلد بودم يادشان دادم. شناي پروانه فوق‌العاده بود. عمراً مشابه آن صحنه را ديده باشيد. فكر مي‌كردم الان است كه كف آشپزخانه تسليم شود و به شكل مايع در بيايد و آن سه تا شناكنان راه‌شان را بكشند و بروند، جك‌جك هم سردسته‌شان باشد. او پيشگام مي‌شد.» در مواجهه با اين نوع ادبيات پست‌مدرني شايد بازگشت به ادبيات كلاسيك قرن نوزدهمي «سروالتر اسكات»، «توماس مان»، «گوستاو فلوبر» و حتي «داستايوفسكي» باز هم تجربه‌اي لذت‌بخش باشد. آثاري كه در فرم و محتوا، هارموني جذابي دارند و تصديق‌كننده اين سخن نيچه هستند: «حقيقت زشت است. ما هنر را در اختيار داريم تا حقيقت ويران‌مان نكند.»

3- مجموعه «جهان نو» كه نشر چشمه به صورت مجموعه آنها را منتشر كرده شامل كارهاي نويسندگاني است كه برخي‌شان در ادبيات جريان‌ساز نيز هستند اما در ايران كمتر شناخته شده‌اند. با توجه به طرح روي جلد اين مجموعه (جهان نو) كه هر كتاب مستقل يك طرح دارد اما در قالب كلي نيز داراي يك هويت جمعي با كتب ديگر اين مجموعه است. به نظر مي‌رسد اين مجموعه داراي يك خط فكري باشد. بنابراين اگر قرار است اين مجموعه هدفي را دنبال كند يا جرياني از ادبيات يا چهره‌هايي از جريان‌هاي ادبي را معرفي كند «ميراندا

جولاي» در كدام طبقه‌بندي قرار دارد. از آن رو كه قرار گرفتن او كنار «جي‌جي دي بالارد»، «فيليپ راث» و «چارلز بوكفسكي» برهم زننده توازن و قدرت آثاري است كه در اين مجموعه گردآوري شده‌اند. اگر مجموعه داراي هويت جمعي نبود اين شرح هم بيجا به نظر مي‌رسيد، زيرا به هر صورت هدف حذف نيست اما در يك مجموعه با چنين چهره‌هايي آمدن نام‌ها و داستان‌هايي كه جريان‌ساز نيستند و در سبك نگارشي هم از سردمداران آن سبك نيستند باعث مي‌شود براي مثال پست‌مدرنيسم سطحي، نماينده پست‌مدرنيسم امريكايي جلوه كند و از طرفي به شخصيت كلي مجموعه «جهان نو» نيز لطمه وارد شود. اما تك چاپ شدن اين نوع كتاب‌ها با توجه به خوانندگان و مخاطبان اين ادبيات امري منطقي به نظر مي‌رسد.

*هيچ كس مثل تو مال اينجا نيست / ميراندا جولاي/ ترجمه:فرزانه سالمي/ نشر چشمه/ چاپ اول: زمستان 1388

چهل سال ویتگنشتاین

به بهانه انتشار چهار اثر جديد درباره ويتگنشتاين

چهل سال ويتگنشتاين

بابك ذاكري

داريوش آشوري مقاله خود را با عنوان «ويتگنشتاين،‌ شوريده‌سر منطقي» كه در سال ۱۳۴۸ منتشر كرد، اين‌گونه آغاز مي‌كند: «نام لودويگ ويتگنشتاين در ايران چندان شناخته شده نيست و شايد جز اندك شماري از آشنايان فلسفه، اين نام را نشنيده باشند. اما آنهايي كه كتاب‌هاي فلسفي حوزه آنگلوساكسون را در 20 سال اخير ورق زده‌اند، مي‌دانند كه اين نام چه پرآوازه است.» اوضاع در چهار دهه پس از انتشار اين مقاله كه به احتمال زياد اولين معرفي ويتگنشتاين در مطبوعات فارسي به شمار مي‌رود، بسيار عوض شده است. بسياري از كارهاي اصلي ويتگنشتاين به فارسي ترجمه شده و شرح‌هاي بسياري درباره او در اختيار فارسي‌زبانان قرار گرفته است. ويتگنشتاين امروزه به يكي از «شناخته‌شده‌‌ترين» فيلسوفان معاصر تبديل شده است. بيش از 80 عنوان كتاب در دو دهه اخير درباره ويتگنشتاين منتشر شده است و به شهادت پايگاه اينترنتي كتابخانه مركزي كه تازه تمام مقاله‌ها را نيز فهرست نمي‌كند، بيش از 300 مقاله در سطوح مختلف از روزنامه تا مجله‌هاي تخصصي درباره ويتگنشتاين و فلسفه او به زبان فارسي نوشته شده است. نگاهي به نام‌هاي اين نويسندگان و بررسي سوابق كاري آنها نشان مي‌دهد ويتگنشتاين در اين خصوص نيز يگانه است.‌ روشنفكر سكولار،‌ روحاني،‌ روشنفكر چپگرا و ليبرال،‌ روزنامه‌نگار و حتي نقاش درباره ويتگنشتاين نوشته‌اند يا ترجمه كرده‌اند و هر روز اين فهرست بزرگ‌تر مي‌شود. نمونه‌اش همين يادداشتي كه اكنون در حال خواندن آن هستيد. اگر بخواهيم به اين اعداد كتاب‌ها و مقاله‌هايي را اضافه كنيم كه در آنها فصل يا بخشي به ويتگنشتاين اختصاص داده شده است، اين اعداد بسيار بزرگ‌تر خواهد شد. با اين همه خوب است اين نكته را هم در نظر داشته باشيم كه هر روزه در سرتاسر جهان درباره ويتگنشتاين متن‌ها و كتاب‌هاي جديدي منتشر مي‌شود. سايت آمازون كه در كار فروش محصولات فرهنگي و كتاب است، بيش از سه هزار عنوان كتاب كه در عنوان‌شان كلمه ويتگنشتاين آمده را براي فروش فهرست كرده است.

اولين ترجمه‌ها

سه سال پس از انتشار مقاله داريوش آشوري يعني در سال ۱۳۵۱ منوچهر بزرگمهر كتابي با عنوان ويتگنشتاين از يوستوس هارتناك ترجمه كرد و انتشارات خوارزمي آن را منتشر كرد. تا مدت‌ها يعني نزديك به دو دهه تا سال ۱۳۶۹ اين كتاب تنها مرجع شناخت ويتگنشتاين در زبان فارسي بود. در اين مدت تنها چند مقاله به شكل پراكنده درباره ويتگنشتاين منتشر شد كه براي نمونه مي‌توان به نوشته «مفهوم فلسفه در تفكر ويتگنشتاين متقدم» در سال ۱۳۶۱ به قلم محمد اكوان اشاره كرد. اما نخستين اثري كه از خود ويتگنشتاين به فارسي ترجمه شد،‌ رساله منطقي- فلسفي او بود كه محمود عباديان در سال ۱۳۶۹ منتشر كرد. اين كتاب اما به سرعت تحت تاثير ترجمه رشك‌برانگيز اديب سلطاني از همين كتاب كه دو سال پس از آن منتشر شد، قرار گرفت. اديب سلطاني پيش از ترجمه اين كتاب در سال ۱۳۵۹ پژوهشي درباره حلقه وين كه به شدت تحت تاثير ويتگنشتاين بودند، منتشر كرده بود. خوانندگان آثار فلسفي در آن زمان با قلم منحصربه‌فرد و دشوار عجيب وي آشنا بودند چرا كه او پيش از آن «سنجش خرد ناب» يكي از مهم‌ترين آثار فلسفي تاريخ را در سال ۱۳۶۲ منتشر كرده بود. با اين همه كار ارزشمند اديب سلطاني همچنان تنها در بين خوانندگان حرفه‌اي فلسفه دست به دست مي‌شد. اين كتاب تا سال ۱۳۷۹ تجديد چاپ نشد. سال ۱۳۷۸ مصطفي ملكيان كتابي درباره نگاه ديني ويتگنشتاين ترجمه كرد و سهراب علوي‌نيا شرحي مختصر اما بسيار مفيد بر رساله اثر هاوارد مانس را در همان سال روانه بازار كرد. «در باب يقين» ويتگنشتاين نيز در آخرين سال دهه 70 به قلم مالك حسيني منتشر شد. تب ويتگنشتاين از اين پس به خوبي در لابه‌لاي صفحات روزنامه‌ها و ويترين كتابفروشي‌ها به چشم مي‌خورد. رساله ويتگنشتاين به قلم اديب سلطاني در دهه 80 دوبار تجديد چاپ شد؛ ۱۳۸۶ و ۱۳۸۹ كه ويراست دو زبانه فارسي/ آلماني آن منتشر شد.

رساله كتابي عجيب است؛ كتابي است كه نويسنده‌اش در زمان نگارشش بر اين گمان بوده است كه با 20 هزار واژه توانسته انقلابي عليه تمام تاريخ فلسفه را به ثمر برساند. رساله كتابي است كه نويسنده‌اش بر اين گمان بوده است كه فرگه و راسل، دو تن از خلاق‌ترين متفكران تاريخ، از فهم آن عاجز بوده‌اند. رساله كتابي است كه نويسنده‌اش از همان مقدمه تا آخرين جمله رازآلود آن كوشيده خواننده را به اين سو سوق دهد كه بايد درباره مهم‌ترين و فكرسوزترين دغدغه‌هاي بشر خاموش ماند. رساله كتابي است كه در زير آتش و اردوگاه اسرا تنظيم شده است و نويسنده‌اش آن را درحالي نوشته كه درگير مبارزه با مرگ بوده در حالي كه همواره مي‌پنداشته است كه «ما مرگ را به تجربه درنمي‌يابيم.» رساله كتابي است كه با آنكه پر از ريزه‌كاري‌هاي منطقي است ولي نويسنده‌اش بر اين باور بوده است كه كتابي درباره اخلاق مي‌نويسد. رساله تنها كتابي است كه ويتگنشتاين در زمان زنده بودنش منتشر كرد. ساختار عجيب و در هم پيچيده رساله نشان مي‌دهد بارها و بارها نويسنده آن را نوشته و صيقل داده است و درباره هر واژه‌اي در آن تامل كرده است. به همين سبب ترجمه رساله به زبان‌هاي ديگر اگر بخواهيم به فضاي اثر پايبند باشيم، بسيار دشوار است. شيوه اديب سلطاني در ترجمه كه مبتني است بر كمترين تغيير متن اصلي در متن بازگردانده،‌ بهترين شيوه ترجمه چنين كتابي است. اگر بخواهيم با زبان راز و رمز حرف بزنيم، مي‌توانيم بگوييم اين اديب سلطاني نبوده است كه رساله را براي ترجمه برگزيده بلكه رساله او را به عنوان مترجم فارسي انتخاب كرده است. به علاوه رساله اديب سلطاني مشخصه‌هايي دارد كه حتي كساني را كه مي‌توانند رساله را به زبان آلماني يا انگليسي بخوانند از آن بي‌نياز نمي‌كند. يكي از اين مشخصه‌ها واژه‌نامه چهارزبانه فارسي/ انگليسي/ آلماني/ فرانسوي اين كتاب است كه همواره به كار دانشجويان و پژوهشگران خواهد آمد.

مترجم شروح

از او درباره ويتگنشتاين در دهه اخير كتاب‌هاي بسياري ترجمه شده است و همچنان مي‌شود. دانش‌آموختگان فلسفه در دهه 80 به وادي ترجمه وارد شده‌اند و با شور جواني خود در زمينه‌هاي مختلف نهضتي برپا كرده‌اند كه مي‌‌توان آن را نهضت جديد ترجمه نامگذاري كرد. اما اتفاقي كه درباره ترجمه آثار ويتگنشتاين منحصربه‌فرد است، اين است كه مترجمي تمام توان و وقت خود را صرف ترجمه‌هايي درباره آثار ويتگنشتاين كند و از آن عجيب‌تر در بازار نشر ايران اينكه تمام آثار او را يك ناشر منتشر كند. همايون كاكاسلطاني مترجمي است كه تا به حال تمام وقت خود را صرف ترجمه آثاري درباره ويتگنشتاين كرده است. او تا به حال همواره به شرح‌هاي ويتگنشتاين پرداخته است. اولين كاري كه از كاكاسلطاني منتشر شد، ترجمه خاطرات ويتگنشتايني از نورمن مالكولم، دوست و شاگرد ويتگنشتاين بود. اين كتاب از اولين كتاب‌هايي است كه درباره ويتگنشتاين منتشر شده است. نورمن مالكولم اين كتاب را در سال ۱۹۵۹‌ هشت سال پس از درگذشت ويتگنشتاين منتشر كرد. كاكاسلطاني همچنين مقدمه‌اي را كه آنسكومب بر رساله ويتگنشتاين نوشته است، به فارسي برگردانده. اين نوشته يكي از نوشته‌هاي كلاسيك درباره رساله ويتگنشتاين است. او به تازگي دو كتاب ديگر درباره ويتگنشتاين ترجمه كرده است كه هر دو را مانند كتاب‌هاي ديگرش انتشارات گام نو منتشر كرده است: «چگونه ويتگنشتاين بخوانيم» اثر ري مانك كه زندگينامه مفصل و مشهور ويتگنشتاين را نوشته است و «فرهنگ اصطلاحات ويتگنشتاين». چگونه ويتگنشتاين بخوانيم با اينكه كتابي مفيد است كه به خوبي خواننده را با آراي ويتگنشتاين آشنا مي‌كند اما در سال ۱۳۸۹ كه كتاب‌هاي بسياري درباره ويتگنشتاين منتشر شده است، چندان اهميتي ندارد. اين كتاب اگر 10 سال پيش ترجمه مي‌شد، مي‌توانست كتابي مفيد به شمار آيد. اما فرهنگ اصطلاحات ويتگنشتاين كتابي است بسيار مفيد. اين فرهنگ ترجمه فرهنگي است كه هانس يوهان گلاك درباره ويتگنشتاين تدوين كرده است. اين فرهنگ از مجموعه ديكشنري‌هاي فلاسفه انتشارات بلك‌ول است كه هر جلد آن به يك فيلسوف اختصاص دارد. هر مدخل اين فرهنگ مقاله‌اي مفصل است درباره معناي واژه‌ها در فلسفه ويتگنشتاين. از اين رو اين فرهنگ براي كساني كه در كار خواندن ويتگنشتاين به مشكل برمي‌خورند، بسيار مفيد است، هر چند به هيچ وجه ادبيات اين فرهنگ براي افراد مبتدي مناسب نيست اما خواننده علاقه‌مند پس از خواندن يكي دو شرح درباره كارهاي ويتگنشتاين مي‌تواند با استفاده از اين فرهنگ مطالعه آثار ويتگنشتاين را آغاز كند. نكته‌اي كه متاسفانه در ترجمه فارسي به آن كم‌توجهي شده است، در دسترس بودن معادل‌هاي واژگان است. در كتاب اثري از يك واژه‌نامه دوزبانه به چشم نمي‌خورد حتي در موارد بسياري ارجاع به صفحه هر مدخل اشتباه است. اين كاستي استفاده از اين كتاب بسيار سودمند را كمي دشوار مي‌كند و شايسته است ناشر در چاپ‌هاي بعدي اين نقص را جبران كند. جبران اين نقص در مقابل زحمتي كه براي ترجمه و انتشار اين اثر كشيده شده، كاري بسيار ناچيز خواهد بود.

نماد تخصص‌گرايي دانشگاهي

مالك حسيني نيز از كساني است كه تمام توان خود را صرف ويتگنشتاين‌پژوهي كرده است. از سال ۱۳۷۹ كه «در باب يقين» ويتگنشتاين را كه پايان‌نامه فوق ليسانس‌اش بود منتشر كرد، تاكنون چندين كتاب از آثار ويتگنشتاين را به فارسي برگردانده است و نيز در اين بين از پايان‌نامه دكتراي خود درباره ويتگنشتاين و حكمت دفاع كرده است. او نيز با يك ناشر، هرمس، كار مي‌كند. در 10 سال گذشته مالك حسيني «كتاب آبي» و «برگه‌ها» و «درباره اخلاق و دين» و ويراست سه‌زبانه آلماني/ انگليسي/ فارسي «در باب يقين» از ويتگنشتاين را منتشر كرده است. كتابي از ويلهلم فسنكول،‌ استاد فلسفه و ويتگنشتاين‌شناس آلماني، با نام «گفتني‌ها- ناگفتني‌ها» را ترجمه كرد. اين كتاب در ميان آثاري كه تاكنون درباره ويتگنشتاين ترجمه شده است، از اين حيث منحصربه‌فرد است كه نگاه فيلسوفان آلماني به آراي ويتگنشتاين را براي خواننده فارسي‌زبان بازگو مي‌كند. آخرين كتابي كه مالك حسيني منتشر كرده، كتابي است با عنوان «ويتگنشتاين و حكمت» كه ترجمه رساله دكتراي وي است كه به زبان آلماني نوشته و خود به فارسي برگردانده است. اين كتاب در پي اين پرسش است كه آيا مي‌توان ويتگنشتاين را حكيم در نظر آورد يا خير. براي اين كار مالك حسيني به دقت در آثار ويتگنشتاين مداقه كرده است و كوشيده با روشي آكادميك پرسش‌هايي درباره نگاه حكيمانه ويتگنشتاين پيش بكشد و به آنها پاسخ گويد. سختي اين پژوهش در وهله اول پاسخ به اين پرسش است كه حكمت چيست. مالك حسيني در تنها كتابي كه در اين سال‌ها درباره ويتگنشتاين منتشر نكرده است، كوشيده پاسخ‌هاي مختلف به اين پرسش را گرد آورد. او در كتاب «حكمت: چند رويكرد به يك مفهوم» كه تقريباً همزمان با «ويتگنشتاين و حكمت» منتشر شده به اين پرسش پرداخته است. مالك حسيني در كتاب ويتگنشتاين و حكمت با پشتكار فراوان هر جا كه ويتگنشتاين واژه حكمت را به كار برده، نقل كرده و درباره آن توضيحاتي داده است. و در بخش‌هاي بعدي كوشيده نگاه ويتگنشتاين و زندگي او را با توجه به مفهوم حكمت و زندگي حكمت‌آميز توضيح دهد.

زندگي ويتگنشتاين و شوريده‌سري او را همواره يكي از دلايل جذابيت فلسفه او دانسته‌اند به خصوص كه نحوه زيست او و برخي نوشته‌هايش كه به زندگي و نگاه عرفا و حكما نزديك مي‌شود، او را در چشم خواننده ايراني بسيار جذاب مي‌نماياند. مالك حسيني اين زندگي خلاف قاعده ويتگنشتاين را به صفت حكيمانه متصف مي‌كند و البته با نگاهي دقيق كه برخاسته از سنت آكادميك آلمان است، از اين نگاه خود دفاع مي‌كند. درست همين نگاه است كه در عنوان مقاله آشوري، شوريده‌سر منطقي، ۴۰ سال پيش خود را به نمايش مي‌گذارد و همين نگاه در اثري تخصصي و آكادميك صورتبندي مي‌شود. گويي نگاه رازآلود پيچيده در فرهنگ فارسي‌زبانان از هر ظرفي براي بازنمود خود سود مي‌جويد و به هر بهانه‌اي خود را عرضه مي‌كند.

به خاطر دختر کوچک موی طلایی‌اش

نگاهي به كار گل ايوان كليما

به خاطر دختر كوچك موطلايي‌اش

بابك ذاكري

نويسنده بايد بنويسد. نقاش بايد نقاشي كند. در اين معنا مهم نيست كه نويسنده بودن نويسنده را ديگران قبول داشته باشند يا خير، بلكه تعريفي كه فرد از خود براي خود ارائه مي‌كند ملاك نويسنده بودن است. كسي كه في‌المثل خود را مجسمه‌ساز مي‌داند اگر نتواند بنا به هر جبري مجسمه‌اش را بسازد هر چه كند در نظر خود كاري عبث كرده؛ كار گل.

همواره در هر شرايطي اموري هستند كه نگذارند آدمي به تعريفي كه از خود دارد در تمام طول حياتش يا بخشي از آن جامه عمل بپوشاند. بگذريم از اينكه كساني كه اين فرصت را پيدا كرده‌اند كه خود را تعريف كنند گامي از ديگراني كه در بي‌شكلي مانند هم‌اند يك گام جلوترند. برخي موارد سنت مانع مي‌شود كه كسي كار خود را انجام دهد، گاهي دين چنان كه در قرون وسطي. گاهي سرمايه‌داري هنرمنداني را كه در جذب مشتري توانايي ندارند از گردونه حذف مي‌كند و گاهي ديكتاتورها هنرمندان را به كار گل مي‌گمارند. موضوع كلي به واقع اين است كه همواره عده‌اي مجبورند به كار گل بپردازند به همان معنايي كه پيشتر اشاره كردم، يعني عده‌اي مجبورند خود را وقف كاري كنند كه گذشته از اينكه باارزش يا بي‌ارزش است كاري است كه با تعريف خودشان از خودشان نا‌هماهنگ است. كار گل كردن كاري نيست كه تنها به جامعه يا زماني خاص مربوط باشد. اين است معناي جمله ايوان كليما در انتهاي كتاب كار گل: «اين روزها اغلب از من مي‌پرسند حال كه انقلاب به پايان رسيده، نويسندگان چك چه خواهند نوشت. معمولاً جواب مي‌دهم كه سوال‌هايي از اين دست بر مبناي اين فرضيه نادرست قرار دارند كه نويسندگان‌ به خصوص نويسندگان ممنوع‌القلم، عمدتاً درباره سركوب،‌ پليس مخفي، زندان و كارهاي ظالمانه و باورنكردني رژيم كمونيستي مي‌نوشته‌اند. اصلاً و ابداً اين طور نيست: آنها عمدتاً درباره همان موضوع‌هايي مي‌نوشتند كه نويسندگان در هر جايي درباره‌شان مي‌نويسند.» ايوان كليما در اين گفته نشان مي‌دهد كه خود را نويسنده‌اي نمي‌داند كه پرورش‌يافته شرايط بحراني و ظالمانه ديكتاتوري كمونيستي باشد بلكه خود را نويسنده‌اي مي‌داند متعلق به همه جا نه دوراني كه با تمام شدنش عمر نويسندگي او نيز تمام شود. مسائل كليما براي نوشتن مسائل جهاني و عمومي‌اند همان طور كه كار گل مساله‌اي است كه آدمي در هر زماني با آن درگير است. يكي از مسائلي كه كليما در داستان‌هاي اين مجموعه‌اش با آن دست به گريبان است مساله اخلاق و قانون است. آيا قانون بد قانون است؟ آيا ماموراني كه حاضرند با هر حيله و دروغي متهم را به دام بيندازند و در اين راه اخلاق را زير پا مي‌گذارند، دچار عذاب وجدان نمي‌شوند؟ قهرمان داستان قاچاقچي نويسنده‌اي است كه براي تهيه كتاب‌هاي لازم خود و دوستانش دست به قاچاق مي‌زند البته نه قاچاق انسان يا مواد مخدر بلكه قاچاق كتاب. او دوست ندارد قاچاقچي باشد. او حتي حاضر است و لازم مي‌داند كه با همين قانون بد هم قانوني زندگي كند. اين نويسنده از جامعه و حكومت خود راضي نيست اما اين عدم رضايت از آن روي نيست كه قدرت نمي‌گذارد او كتاب‌هاي مورد علاقه خود را بخواند يا هر چه مي‌خواهد بنويسد. البته اينها هم از موارد گله اين مرد است اما آنچه به زبان مي‌آورد اين است كه چرا قدرت او را وامي‌دارد كه به يك تبهكار تبديل شود: «همچنان كه اقلام بيشتري ممنوع مي‌شوند،‌ غيرحرفه‌اي‌هاي بيشتري قاچاق را پيشه خود مي‌سازند. اين را در خلال جنگ در گتو ياد گرفتم... حتي محترم‌ترين و مطيع قانون‌ترين اشخاص به اين نتيجه مي‌رسيدند كه بايد چنين مقررات نامعقولي را ناديده بگيرند. در جايي كه قانون عنان اختيار از كف مي‌دهد، همه‌مان تبهكار مي‌شويم.» اما نگراني كليما تنها اين نيست كه براي مثال انگيزاسيون يا فاشيسم افراد عادي حتي محترم را به تبهكاران تبديل مي‌كند. در داستان قاچاقچي او با روايت داستان گتوها و همراه كردن روايت يك قاچاقچي كتاب در قرون وسطي اين سو را به تصوير مي‌كشد اما در داستان ديگري تبهكار شدن آن سو را نشان مي‌دهد. در داستان «لوكوموتيوران»، كليما صحنه‌اي را به تصوير مي‌كشد كه ماموري مي‌كوشد به دروغ راننده را به مستي متهم و با اين ترفند او را دستگير كند. كليما نمي‌تواند بپذيرد كه دروغ گفتن بي‌پرده بدون كشتن عزت نفس مامور امكان‌پذير باشد: «ناگهان ديدم خجالت‌زده شده. به او دستور داده بودند كه مرا به اتهام نوشيدن مشروب و رانندگي بازداشت كند، و به عزت نفسي كه براي انجام اين ماموريت بايد سركوب كند، اعتنا نكرده بودند.» كليما در اين داستان شخصيتي را به تصوير مي‌كشد كه سال‌هاي سال كوشيده خود را جداي از بازي‌هاي سياسي نگه دارد چراكه دراين بازي «يك طرف رذيلانه بازي مي‌كند، حال آنكه طرف ديگر،‌ هر چند شرافتمندانه، اما بي‌هيچ اميدي بازي مي‌كند.» او در مونولوگ‌هاي دروني با خود مي‌گويد: «مي‌دانم تدابير سياسي نادرست روي زندگي همه‌ و از جمله روي زندگي خودم تاثير مي‌گذارند اما جرات ندارم،‌ حتي پيش خودم ادعا كنم كه به اندازه كافي مطمئنم كه آن تدابير درستي كه مي‌توانند ديگران را راضي كنند، كدام‌هايند... تصور مي‌كنم اكثر جنگ و دعواها به زودي فراموش خواهند شد، حال آنكه داستان‌هاي آنتيگون يا هملت مادام كه نوع بشر زنده است،‌ در يادها زنده خواهد ماند. اما همه ترديدهايم آگاهي از لزوم مقاومت در برابر بي‌عدالتي را در درونم سركوب نكرده‌اند.» اين لزوم البته به معناي كار سياسي كردن نيست بلكه براي كليما معناي اعتقادي دارد. راننده‌اي كه به دروغ به مست بودن محكوم شده است بايد در مقابل پليس دروغگو كوتاه نيايد نه به اين دليل كه او را محكوم كند بلكه از آن روي كه به دختر كوچك موطلايي‌اش نشان دهد كه هنوز عزت نفس دارد و او نيز ياد بگيرد كه در هر حال بايد عزت نفس خود را حفظ كند. اما بخش تراژيك ماجرا اين افكار قهرمانانه نيست. اين است كه پليس ديگري كه شاهد تمام ماجرا بوده از او مي‌خواهد كليد ماشينش را تحويل دهد و سپس از خانه كليد يدك را بياورد و ماشين را با خود ببرد. به اين شكل آن دو مامور كه خود مي‌دانند دروغ گفته‌اند و عزت نفس‌شان را با اين كار از دست داده‌اند كمي از عذاب وجدان راحت مي‌شوند و هم اينكه راننده مي‌تواند ماشينش را حفظ كند و به اين شكل عزت نفس هر دو طرف از بين مي‌رود و هر دو به تبهكاراني سودجو و دروغگو تبديل مي‌شوند. براي تبهكار نبودن در جامعه‌اي كه كليما تصوير مي‌كند راهي وجود ندارد. از هر سو كه بروي درگير بازي‌هايي مي‌شوي كه «او» چيده است تا هر دو سو را به تاريكي بكشاند؛ تاريكي كه هيچ روشنايي در انتظارش نيست.