برسیاق کتاب‌های دهه ۶۰

ايبسن و استريندبرگ

بر سياق كتاب‌هاي دهه ۶۰

امين عظيمي

«هنريك ايبسن» نروژي است. «آگوست استريندبرگ» يا با تلفظ صحيح‌تر، «استريندبري»، اهل سوئد است. اما هر دو آنها در قلمرويي باليده‌اند كه در تقسيمات جغرافيايي به شبه‌جزيره اسكانديناوي شهرت دارد و به تبع آن ريشه‌هاي فرهنگي مشتركي آنها را در بر گرفته است. اما اين اشتراكات فرهنگي، هنگامي كه در قلمرو تاريخ ادبيات نمايشي مورد كندوكاو قرار مي‌گيرد، صورتِ غريب و درهمي پيدا مي‌كند. استريندبرگ و ايبسن دشمنان قسم‌خورده يكديگر بودند. با آنكه در دوره‌اي از فعاليت حرفه‌اي‌شان به يكديگر لبخند زدند اما همواره در دل خويش كينه‌اي غريب به يكديگر را پرورش مي‌دادند. آن گونه كه مي‌گويند ايبسن همواره تابلويي از چهره نقاشي‌شده استريندبرگ را روي ديوار اتاقش زده بود تا با ديدن جنوني كه از چشم‌هاي استريندبرگ شعله مي‌كشد به عنوان منبع الهام خويش استفاده كند. استريندبرگ هم بدش نمي‌آمد در كارگاه كيمياگري‌اش افيوني خلق كند كه از راه دور جان ايبسن را بگيرد. اما آن چيزي كه اين دو را در يك قلمرو مشترك به عنوان نوابغي توانا معرفي مي‌كرد، اشتراك جغرافيايي يا جنون و دشمني نسبت به هم نبود. هر دو آنها در نيمه دوم قرن 19 و اوايل قرن 20 با تمام وجود، مغناطيس سالن‌هاي تئاتري را به سوي خود معطوف كردند. آثارشان در هزاران سالن تئاتر روي صحنه رفت و طرفداران و سينه‌چاكان بسياري پيدا كردند كه امروز نبير‌گان و نديد‌گان‌شان هنوز هم در جست‌وجوي جادوي آثار اين نمايشنامه‌نويسان هستند و هريك از نمايشنامه‌هاي آنها در تئاتري روي صحنه است. بررسي آثار استريندبرگ و ايبسن همچون پيگيري جريان بلوغ هنر تئاتر در طول قرون متمادي است. به ويژه استريندبرگ كه از ناتورآليسم شروع كرد و در ملغمه‌اي از اكسپرسيونيسم و سمبليسم ميراث‌دار شد. با اين حال جنون و زن‌ستيزي استريندبرگ سبب شده است در رقابت با ايبسن كمتر در كشور ما مورد خوانش قرار بگيرد. ايبسن علاوه بر ترجمه چندباره برخي از آثار و حتي اقتباس سينمايي از نمايشنامه «خانه عروسك»‌اش، توسط داريوش مهرجويي فيلم سارا- چند اثر تحليلي نيز در مورد آرا و تجربيات او به فارسي نوشته يا ترجمه شده است. نخستين اثر در اين بين كتاب «ايبسن آشوبگرا (كاوشي در زمينه جامعه‌شناسي هنر)» است كه توسط اميرحسين آريانپور با همكاري انجمن تئاتر ايران در دي‌ماه سال 1348 منتشر شد. انجمن تئاتر ايران كه به سرپرستي ناصر رحماني‌نژاد و سعيد سلطانپور بنا شده بود با شعار ترويج تئاتر واقعگراي، ايبسن و جهان‌نگري او را به عنوان كعبه آمال خود يافتند. آنها در كنار انتشار نمايشنامه «دشمن مردم»، اين كتابچه 78 صفحه‌اي را نيز كه مروري بر آثار و افكار ايبسن بود به چاپ رساندند. براي آنها ايبسن نماد شهرآشوبي و سنت‌ستيزي‌اي بود كه از طريق طغيان و تخريب مي‌توانست الگوي مناسبي براي دميدن روح در كالبد جريان‌هاي اجتماعي مخالف طاغوت و نظام پادشاهي در ايران باشد. نزديك به 32 سال بعد، كتابي توسط نشر فردا با عنوان «هنريك ايبسن منادي حقيقت و آزادي در نمايشنامه نوين» كه توسط هلن اوليايي‌نيا ترجمه و تاليف شده بود، به چاپ رسيد؛ اثري ارزشمند در شناخت ايبسن و شناخت انتقادي نمايشنامه‌هايش. اما منصور كوشان با كتاب «فراسوي متن، فراسوي شگرد (بررسي زندگي و آثار هنريك ايبسن)» در سال 1385 كه رساله‌اي بالغ بر 600 صفحه بود و توسط نشر نوروز هنر به چاپ رسيده بود پا به ميدان گذاشت. اثر وي به دليل اطاله كلام و پراكندگي ساختار و همچنين تكرار مكررات به هيچ‌وجه مورد توجه قرار نگرفت. اما اثر بعدي «ايبسن: آرمانشهر و آشوب» كه توسط دكتر بهزاد قادري به رشته تحرير درآمد و در سال 1387 توسط نشر پرسش به چاپ رسيد، حاصل دوره‌اي بود كه اين استاد دانشگاه در مركز ايبسن‌شناسي دانشگاه اسلو سرگرم فعاليت پژوهشي بود. ماحصل تلاش او مطالعه‌اي عميق در گستره تعاملي جنبش‌هاي فلسفي و اجتماعي همعصر ايبسن بود. او در اين كتاب ايبسن را به عنوان جولانگاهي از تقابل ديسكورس‌هاي رايج مدرنيته‌اي گوته و شيلر ارزيابي كرد و با بي‌توجهي به باورهاي كليشه‌اي و خوانش‌هاي سطحي از آثار ايبسن اثري چندبعدي و عميق را در درك زواياي دروني آثار ايبسن خلق كرد؛ اثري كه متاسفانه تا به امروز مورد خوانش گسترده قرار نگرفته است و شايد مربوط به دلايلي حاشيه‌اي همچون طرح جلد بي‌ارزش و بد كتاب و همين طور ناشر آن كه براي اهالي تئاتر نام آشنايي نيست، باشد.

در مورد استريندبرگ با هيچ اثري كه حتي قابل توجه نباشد هم روبه‌رو نيستيم. هيچ منبع مكتوب قابل توجهي در مورد اين نمايشنامه‌نويس به چاپ نرسيده است و در يادداشت‌ها و مقالات پراكنده‌اي كه در برخي نشريات و همراه برخي ترجمه‌ها آمده است بيشتر صحبت از وضعيت زندگي استريندبرگ شده است تا تحليل و كالبدشكافي نمايشنامه‌هاي او. البته بايد گفت شايد بخشي از اين امر مربوط به روحياتِ غريبِ استريندبرگ باشد كه بايد با جنون او همراه شد تا بتوان از آثارش لذت برد. تمام اين مقدمه و سير فشرده تاريخي ذكر شد تا مدخلي براي بررسي جديدترين عنوان در اين زمينه به فارسي فراهم شود؛ كتابي با عنوان «ايبسن و استريندبرگ » كه توسط مترجم نامدار حوزه ادبيات و فرهنگ، «مصطفي اسلاميه» تاليف و توسط نشر كتابسراي نيك به چاپ رسيده است. اسلاميه با كنار هم نشاندن ايبسن و استريندبرگ با هوشمندي هرچه تمام‌تر تلاش كرده است زمينه تقابلي موجود ميان اين دو نويسنده را به محملي براي بيان تفاوت‌ها و شباهت‌هاي آثارشان فراهم كند و از رهگذار آن ديدي كلي از آثار آنها به مخاطب ارائه دهد. اما نكته همين‌جاست. كتاب آنقدر كه در بعد كميت و پرداختن به تمامي آثار نويسندگان و برخي از لحظات و دقايق زندگي‌شان خود را متعهد دانسته است در زمينه بهره‌گيري از نگاه‌هاي تازه و خلاقانه در بررسي آثار اين دو نويسنده كوشش نكرده است. در نيمه نخست كتاب كه به ايبسن اختصاص دارد، كتاب بر مبناي همان تحليل‌هاي كهني حركت مي‌كند كه جامعه فارسي‌زبان اشكال گونه‌گون‌اش را در كتاب‌هايي كه پيش از اين چاپ شده خوانده و ديده است. از اين رو نمي‌توان اثري از رهيافتي نو و خوانشي تازه را در اين بين جست. در نيمه دوم كتاب مشكل چند برابر مي‌شود؛ باز هم تكيه بر تحليل‌هاي زندگينامه‌اي از استريندبرگ و ارائه مستنداتي از ضدزن بودن او و باورهاي غريبي كه داشته است. اينكه خرافاتي بوده. اينكه وسواس ذهني داشته يا اينكه ماليخوليايي بوده است. مشخص نيست كه آيا كتاب قرار است يك بيوگرافي در مورد زندگي اين دو نمايشنامه‌نويس باشد يا مقرر است در قد و قامت اثري پژوهشي و تحليلي در ارتباط با متون آنها باشد؟

كتاب نگاهي كهنه به موضوع مورد توجه خويش دارد و در متدولوژي خويش از جدايي ميان شخصيت هنرمند و ماهيت آثار ناتوان بوده است. به ويژه آنكه كتاب بيشتر در حال انتقال اطلاعات است و با روند انتقادي تحليلي شاخصي در آن روبه‌رو نيستيم. از اين رو ارائه اطلاعات تكراري كه براي مخاطب ايراني با توجه به سير آثار نشر يافته آشناست تنها توجه ما را به خلاء نگاهي تحليلي و تئوريك معطوف مي‌كند. حتي اگر بخواهيم اثر را در زمينه ارائه خلاصه نمايشنامه‌ها و ترجمه گاه يك صحنه از آنها به عنوان نقطه شروعي براي پيگيري و مطالعات بعدي در نظر آوري، باز هم چندان رضايتي حاصل نخواهد شد چراكه اين اثر به شدت يادآور كتاب‌هاي «دكتر فرهاد ناظرزاده‌كرماني» است كه در دهه 60 شمسي است. براي آشنايي فوري دانشجويان، كشكول‌هايي از مطالب كلي و بريده نمايشنامه‌هايي را به چاپ مي‌رساند كه به تحليل‌هاي چندخطي در آنها بسنده شده بود. گذشت ايام و عدم وجود زمينه‌اي براي انتشار مجدد آن آثار خود تاييدي بر اين حقيقت است كه آثار كلي‌گو و فاقد متدولوژي روشن مطالعاتي نمي‌تواند به محصولاتي دندانگير بدل شود و تنها نيازهاي سطحي مخاطبان‌اش را ارضا مي‌كند. اما كتاب «ايبسن و استريندبرگ» حتي در زمينه انتقال اطلاعات محض نيز با نقصان روبه‌روست. با توجه به مجال اندك اين نوشته به ذكر يك مثال كوچك بسنده مي‌كنيم: خلاصه چندخطي ارائه‌شده از نمايشنامه Facing death استريندبرگ، همخواني چنداني با طرح نمايشنامه ندارد. در نمايشنامه Facing death با پدري روبه‌رو هستيم كه هيچ‌يك از دخترانش به او علاقه‌اي ندارند و فقر و مسكنت مالي در پايان باعث مي‌شود پدر به رفتاري همچون «ويلي لومان» در نمايشنامه مرگ فروشنده آرتور ميلر دست بزند و با خودسوزي خود و خانه‌اش به اميد كسب پول بيمه عمر براي فرزندانش خود را نابود كند. بررسي آثار ايبسن و استريندبرگ همچنان نياز به تحليل و بررسي و چاپ كتاب‌هاي تازه دارد. اما بايد توجه داشت مطالعات انتقادي، پژوهش‌هاي هنري ادبي و مطالعات فرهنگي در دهه گذشته رشد چشمگيري داشته است و ديگر نمي‌توان با الگوهاي قديمي سراغ آنها رفت.

0 نظر:

ارسال یک نظر