اين داستان را من با صداي خودش شنيدم
علي خدايي
در مقدمه كتاب «نيمه روشن ماه»، هوشنگ گلشيري تصويري از دفتر مطالعات فرهنگي ارائه ميكند. اينجا منهم بيست و يك سالهام و مثل مه و ماتها به اتفاقات جديد و عجيب و غريب عمرم نگاه ميكنم. اين دفتر جايي است كه بيشتر درباره ادبيات صحبت ميكنند، سر يك كلمه با هم بحث ميكنند، بههم ميپرند و مدام بورخس بورخس ميكنند. اينجا بورخس از همه بيشتر اعتبار دارد؛ بعد رومن گاري و... ضمناً ژدانف هم فحش است. روزهاي شنبه روي نيمكتهاي سالن كوچك دفتر تنگ هم مينشينند و فرت و فرت سيگار ميكشند. دستشان را دراز ميكنند جمالزاده را ميآورند وسط سالن و قبل از آن زينالعابدين مراغهاي را و بعد هم چاي ميخوريم و جلسه پيدايش داستان ايراني تمام ميشود تا هفته بعد بوف كور را بخوانيم و هدايت بيايد. جُنگ (اصفهان) فلان شماره را بخوانيم، نوشته احسان طبري را بخوانيم، اگر پيدايش كرديم، و كتابهاي ديگر مربوط به هدايت و بوف كور و اينها تا هفته بعدتر نوبت بزرگ علوي بشود. هر جاي نيمكتها بنشيني بقيه روبهروي تو هستند و همه روبهروي آقاي گلشيري كه زيرسيگاري را از كنارش برميدارد و كنار پايش ميگذارد تا مهربانتر روي نيمكتها جا شويم چون نوبت آلاحمد است و پنج داستان، خاطره و ياد و نشانه است كه ميبارد. مثل اينكه آلاحمد چترش را باز كرده بر سر جلسه. نقاشيهاي روي ديوار دفتر مطالعات زير مه سيگار ديده نميشوند. اين هفته نوبت بهآذين است و دختر رعيت. هفته بعد نوبت بهرام صادقي است. كساني كه كتاب او را ندارند از كتابخانه دفتر بخرند. كدام يكي را؟ هر دو تا را. اما بيشتر راجع به داستان كوتاهش حرف ميزنيم. من ميخرم. اما اين هفته داستانخواني هم داريم. پنجرهها باز است و چنارها پيدا. مه سيگارها ميرود و نقاشيها پيدا ميشوند. آقاي گلشيري «سبز مثل طوطي، سياه مثل كلاغ» را ميخواند. همه چيز شبيه همان عكسي است كه همه از او ديدهاند. دستي رو به جلو كه با خواندن داستان حركت ميكند. انگشتها جمع ميشوند و باز دستي كه داستان را روبهروي چشمان او گرفته است. در اين عكس او همه داستانهايش را ميخواند. در «نيمه روشن ماه» نوشته شده «سبز مثل طوطي، سياه مثل كلاغ». احتمالاً 58. من مطمئنم اين داستان در سال 58، نيمه اول سال، قبل از مردادماه نوشته شده، چون بعد از مرداد دفتر تعطيل شد. وقتي هم گلشيري داستان را خواند، گفت داستاني كه تازه نوشته را ميخواند.
هر كس كه كنار در مينشست بايد ميرفت و چاي ميآورد. نوبت من است. همه چاي ميخورند. از پنجرههاي دفتر، زايندهرود پيداست. اين نوشته هم فقط بهدرد خودم ميخورد. براي دل خودم اينها را نوشتم كه فقط كلمه احتمالاً را خط زده باشم و بگويم اين داستان را من با صداي خودش شنيدم و اين ديگر عكس نيست. بايد يك دور ديگر چاي بياورم و اين يونس تراكمه هم ميگويد چاي گرم بيار.
0 نظر:
ارسال یک نظر