نگاهي به «من و كامينسكي» نوشته دانيل كلمان
شما آدم مشهوري هستيد
فرناز معيريان
قطار و حركت آرام روي ريل و مامور چك كردن بليت كه وارد كوپهها ميشود؛ تصوير آغازين داستاني است كه بنا ندارد به شخصيتها بپردازد بلكه هدفش نمايش صحنهها و پرداختن به ديالوگهايي است كه قرار است «زباستين تسونر» را به قلههاي رشد و ترقي برساند. «من و كامينسكي» داستان تلاش خبرنگار جواني است كه در آرزوي دست يافتن به شهرت و چاپ كتاب به سراغ «كامينسكي» نقاش نابينايي ميرود تا بتواند از اين طريق زندگينامه او را بنويسد. «زباستين» در آغاز در آرزوي مرگ نقاش به سر ميبرد زيرا گمان ميكند او تنها با مرگش دوباره شهرت مييابد و نامش در رسانهها ميآيد و از اين دو فرصت مناسبي فراهم ميشود تا «زباستين» كتابش را وارد بازار كرده و كسب سود كند. «... كتاب من نبايد پيش از مرگش ]كامينسكي[ و در عين حال خيلي بعد از مردنش چاپ ميشد، چون بلافاصله بعد از مردن دوباره سر زبانها ميافتد. بعد هم مرا به تلويزيون دعوت ميكنند و در موردش حرف ميزنم و بعد هم پايين تصويرم تو يك كادر سفيد اسمم را مينويسند و بعد هم جلويش عنوان زندگينامهنويس كامينسكي ميآيد. همين ماجرا باعث ميشود شغل درست و حسابي توي يكي از اين مجلههاي هنري مشهور به من بدهند.»
فضاهاي تصويرشده و رفتار شخصيت اصلي داستان «زباستين تسونر» و بيهويتي ساير شخصيتها يادآور انسانهاي روزمرهاي است كه براي رسيدن به موفقيت دست به هر كاري ميزنند از جمله آرزوي مرگ ديگري. نويسنده با درگير كردن ذهن مخاطب با روزمرگي كاري «زباستين» و كشاندن مخاطب به محافلي كه زد و بند حرف اول را ميزند تا خلاقيت و هنر. او را واميدارد تا داستان را تا پايان ادامه دهد.
شخصيت اصلي به مرور و در اثر ارتباط با دوستان و نزديكان «كامينسكي» تلاش ميكند سويههاي نهفته در شخصيت اين نقاش را كشف كند و در جريان اين كشف به پيرمرد علاقهمند ميشود. نزديك شدن اين دو به يكديگر، «زباستين» و «كامينسكي»، تلاش براي ارتباط انسانهاي شكستخوردهاي را به نمايش ميگذارد كه حداقل در «شكست خوردن» با هم مشتركاند.
دروغها آشكار ميشوند و روزنامهنگار جوان درمييابد حتي دوستان پيرمرد نقاش هم در پي نفع شخصي او را فريب دادهاند. دغدغه شخصيتهاي ديگر فرار از فراموش شدن و ترس از پيري است؛ پيري كه با خود ترس مرگ را به همراه دارد.
در جايي زن به «زباستين» ميگويد: «... ما اصلاً فكرش را نميكرديم روزي پير ميشويم. اين را بنويسيد، حتماً بنويسيد!»
در فصلهاي پاياني «زباستين» درمييابد دختر پيرمرد هم يك عمر او را فريب داده و مانع نزديكي او به عشق دوران جوانياش شده است. پيرمرد در تمام عمر فكر ميكرده آن زن مرده است. «زباستين» ديگر حتي نميخواست كتاب بنويسد، او فقط ميخواست پيرمرد نميرد.
ميتوان ادعا كرد «من و كامينسكي» داستان عدم تعلق و بيهويتي انسانهايي است كه در روزهاي خوش گذشته ماندهاند و آينده را با عينك ديروز پرافتخار ميبينند؛ آيندهاي كه هيچ نشاني از ديروز ندارد و اين موضوع به نااميدي و بيكنشي اين انسانها ميانجامد؛ انسانهايي بدون رد پا و بدون حس افتخار، نهايتاً پوچي سرشاري كه سراسر زندگي شخصيتهاي داستان را پر كرده است. «كمكم امواج رد پاهاي مرا پاك ميكرد مد شده بود.»
«دانيل كلمان» نويسنده داستان از نويسندگان نسل جوان و معاصر آلمانيزبان است. «من و كامينسكي» اولين داستان او است كه به زبان فارسي ترجمه شده است. از آغاز مشخص است نويسنده قصد شخصيتپردازي و هويتبخشي به آنها را ندارد. او بيشتر به نوع نگاه آنها و مواجهه ايشان با پديدههاي زندگي تمركز دارد. شيوه روايت داستان اول شخص است. اما كتاب سرشار از ديالوگهايي است كه بين شخصيتها رد و بدل ميشود و اين امر مانع ميشود كه فقط نظر شخصيت اصلي، دريچه بينش مخاطب به داستان باشد. نثر داستان ساده و جذاب است و ترجمه روان دكتر سعيد فيروزآبادي بر جذب مخاطب ايراني افزوده است. نكته آخر طرح روي جلد كتاب است؛ طرحي برگرفته از اثر اريش هكل كه علاوه بر داشتن جذابيت بصري به لحاظ محتوايي نيز با متن بسيار همپوشاني دارد و ميتواند يكي از المانهاي تاثيرگذار در جذب مخاطب باشد.
نام كتاب: من و كامينسكي
نويسنده: دانيل كلمان
مترجم: سعيد فيروزآبادي
انتشارات: كتابسراي نيك
چاپ اول: 1389
4000 تومان
0 نظر:
ارسال یک نظر