ژوزه ساراماگو و جزيره ناشناختهاش
جزيره ديگري
امين عظيمي
ساراماگو نويسندهاي آزاديخواه بود. كسي كه تلاش ميكرد با ترسيم پيچيدگي وضعيت بشر امروز در بافت تمثيلي داستانهايش به ترسيم وجوه معمابرانگيز آزادي آدمي دست يابد. به دموكراسيهاي دروغين ميتاخت. قلمروهايي كه امروزه به بستري براي طمعورزي قدرتهاي نامشروع در شمايل «ديگري» بدل شده است. هرجا كه سخن از ظلم و نابرابري ميديد قلم به كار ميگرفت و مينوشت. بسياري او را به عنوان كمونيستي متعصب ميشناختند. روزنامه نيويوركتايمز در مورد سالهاي پاياني زندگي ساراماگو مينويسد: «آقاي ساراماگو بيش از اينكه به خاطر داستانهايش مشهور باشد براي هواداري از كمونيسم شهرت داشت. اين سالهاي آخر، آقاي ساراماگو از شخصيتاش به عنوان برنده جايزه نوبل براي ايراد سخنراني در كنفرانسهاي بينالمللي در سراسر جهان استفاده ميكرد.» اين گرايش بيشتر از آن رو بود كه ساراماگو در كمونيسم راهي براي جدال با گستره فاسد قدرتهاي امپرياليستي و سلطه اقتصادي ابرقدرتهايي همچون امريكا ميجست. ساراماگو بر اين اعتقاد بود كه مهمترين ابزار قدرت در جهان از آن سياست نيست، بلكه قدرت اصلي در اختيار اقتصاد است؛ اقتصادي كه انسانيت را زير پا گذاشته است. او در جايي نوشت: «شرايط مسخرهاي است. قدرت واقعي در دست نهادهايي است كه دموكراتيك نيستند. به بيان ديگر من به عنوان يك شهروند نميتوانم [با راي دادن] مديريت ميتسوبيشي يا زيمنس يا شركتهاي چندمليتي ديگر را تعيين كنم. دولتها، ابزار سياسي در دست قدرت اقتصادي هستند.» هر چقدر او در اظهارنظرهاي شفاهي و به ويژه وبنوشتههايش بين سالهاي 2008 تا 2009 زباني صريح را براي بيان مواضع و اعتقاداتش به كار برد اما قلمرو آثار ادبي او عرصه مكاشفه و بيانگري به زباني تمثيلي بود. او در وبنوشتههايش به شدت با جنايات اسرائيل عليه فلسطينيها به مخالفت برخاست و جنايات بشرياي را كه در برابر ديدگان نهادهاي حقوق بشر رخ ميداد محكوم كرد؛ نهادهايي كه در نهايت با صدور بيانيه يا قطعنامهاي، كنش سياسي خود را به امر نماديني بدل كردهاند كه ديگر هيچ ريشهاي در واقعيت ندارد. ديگري در نظر آنها غايب است. چرا كه خود نيز همچون ابژهاي استحالهيافته در گنداب سود و زيان از ياد رفته است.
ساراماگو با هژموني چنين رويكردهايي در جدالي دائم بود. او حتي با نگارش كتاب «انجيل به روايت عيسي مسيح» در سال 1992 كه خشم واتيكان و محافل مسيحي را به دنبال داشت به همراه همسر اسپانيايياش به تبعيدي خودخواسته در لانساروت، جزيرهاي آتشفشاني در جزاير قناري در اقيانوس اطلس تن داد؛ شايد قدم گذاشتن در راه اين سفر، پيشروي به همان قلمرويي بود كه مرد قصه «جزيره ناشناخته» ساراماگو در جستوجوي آن بود. همان مردي كه در آغاز قصه به قصر پادشاه رفت. چند روزي در كنار دري از درهاي قصر كه مخصوص دريافت عريضههاست، به انتظار نشست – تا سرانجام زن نظافتچي قصر به دستور پادشاه در را براي او گشود. مرد نزد پادشاه آمده بود تا تنها درخواست تمام زندگياش را از پادشاه بكند. او كشتياي ميخواست تا با آن به «جزيره ناشناخته» برود. شاه با سفسطه كردن تلاش كرد او را از سر خود باز كند اما او بالاخره توانست كشتياي از آن خود كند و قدم در راه سفري بگذارد كه در پايان آن شناخت و آگاهي به انتظارش نشسته بود. ساراماگو در اين داستان بلند كه توسط محبوبه بديعي به فارسي برگردانده شده و توسط نشر مركز به چاپ رسيده است، تلاش ميكند آرزوي آدمي براي دست يافتن به قلمرويي پاك و اتوپياوار را با نوعي «يأس آگاهي» همراه كند؛ امري كه در نهايت آدمي را در راه رسيدن به سرزمين آزادي و رهايي به ماهيت وجودي «خود» و «ديگري» معطوف ميكند. پديدار وجود «ديگري» در اين داستان بلند به دور از آن ترس و اضطرابي است كه اگزيستانسياليسم سارتري ترويج ميكرد. در حقيقت ساراماگو با خوانشي لويناسي و مبتني بر نگاه اخلاقگراي او از جايگاه «ديگري» در داستان خود، قلمرو مكاشفه براي آزادي و رسيدن به سرزمين حقيقت را در وهله نخست منوط به كشف دنياي دروني هر انسان - «خود» - و در نهايت رسيدن به قلمرويي ميداند كه در وجود «ديگري» براي ما به وديعه گذاشته شده است. در اين قصه ديگري وابسته به وجود همان زمان پيشخدمتي است كه همراه مرد ميشود و در نسبتي متقابل با او خود و ساحت ديگري را كشف ميكند. لويناس در جايي ميگويد: «اگر به سوي ديگري حركت كنيد اين حركت شما به كمال مطلق و او ختم ميشود. او نامتناهي است و راه رسيدن به او نيز بيكران است. اما اين راه بيپايان به آن معنا نيست كه هرگز به او نميرسيد بلكه با قدم اولي كه در مسير ديگري برميداريد او را حس ميكنيد و ميتوانيد نشانههاي خدا را در چهره ديگري ببينيد. تا وقتي من هستم در تنهايي وجود خود محدود ميشويم اما همين كه نگران ديگري هستي، سوژه در ازاي هستي ديگري شكل ميگيرد.» لويناس هويت و ارزش من را به ديگري ميسپارد؛ اين همان مسيري است كه مرد قصه جزيره ناشناخته و در برابر آن زن پيشخدمت قصر پادشاه طي ميكنند. آنها با توجه به ساحت ديگري گام در قلمرو رسيدن به آزادي و سرزميني كه همواره در جستوجو و آرزوي دست يافتن به آن بودهاند، ميگذارند؛ سرزميني كه شايد ديدگاههاي سياسي ساراماگو، منش انتقادياش به قدرتهاي اقتصادي فاسد و حتي دلبستگياش به كمونيسم را در ذات همين نگاه اخلاقگرا و علاقهمند به وجود ديگري بتوان آشكار كرد. ايمان آوردن به وجود ديگري. به ساحتي كه آدمي در آن هرچه بيشتر در وراي ارزشهاي سطحي به انسانيت ميانديشد. عنصري كه ميتوان آن را به عنوان تم آشكار آثار ماندگار ساراماگو ارزيابي كرد.
قصه جزيره ناشناخته
0 نظر:
ارسال یک نظر