به خاطر دختر کوچک موی طلایی‌اش

نگاهي به كار گل ايوان كليما

به خاطر دختر كوچك موطلايي‌اش

بابك ذاكري

نويسنده بايد بنويسد. نقاش بايد نقاشي كند. در اين معنا مهم نيست كه نويسنده بودن نويسنده را ديگران قبول داشته باشند يا خير، بلكه تعريفي كه فرد از خود براي خود ارائه مي‌كند ملاك نويسنده بودن است. كسي كه في‌المثل خود را مجسمه‌ساز مي‌داند اگر نتواند بنا به هر جبري مجسمه‌اش را بسازد هر چه كند در نظر خود كاري عبث كرده؛ كار گل.

همواره در هر شرايطي اموري هستند كه نگذارند آدمي به تعريفي كه از خود دارد در تمام طول حياتش يا بخشي از آن جامه عمل بپوشاند. بگذريم از اينكه كساني كه اين فرصت را پيدا كرده‌اند كه خود را تعريف كنند گامي از ديگراني كه در بي‌شكلي مانند هم‌اند يك گام جلوترند. برخي موارد سنت مانع مي‌شود كه كسي كار خود را انجام دهد، گاهي دين چنان كه در قرون وسطي. گاهي سرمايه‌داري هنرمنداني را كه در جذب مشتري توانايي ندارند از گردونه حذف مي‌كند و گاهي ديكتاتورها هنرمندان را به كار گل مي‌گمارند. موضوع كلي به واقع اين است كه همواره عده‌اي مجبورند به كار گل بپردازند به همان معنايي كه پيشتر اشاره كردم، يعني عده‌اي مجبورند خود را وقف كاري كنند كه گذشته از اينكه باارزش يا بي‌ارزش است كاري است كه با تعريف خودشان از خودشان نا‌هماهنگ است. كار گل كردن كاري نيست كه تنها به جامعه يا زماني خاص مربوط باشد. اين است معناي جمله ايوان كليما در انتهاي كتاب كار گل: «اين روزها اغلب از من مي‌پرسند حال كه انقلاب به پايان رسيده، نويسندگان چك چه خواهند نوشت. معمولاً جواب مي‌دهم كه سوال‌هايي از اين دست بر مبناي اين فرضيه نادرست قرار دارند كه نويسندگان‌ به خصوص نويسندگان ممنوع‌القلم، عمدتاً درباره سركوب،‌ پليس مخفي، زندان و كارهاي ظالمانه و باورنكردني رژيم كمونيستي مي‌نوشته‌اند. اصلاً و ابداً اين طور نيست: آنها عمدتاً درباره همان موضوع‌هايي مي‌نوشتند كه نويسندگان در هر جايي درباره‌شان مي‌نويسند.» ايوان كليما در اين گفته نشان مي‌دهد كه خود را نويسنده‌اي نمي‌داند كه پرورش‌يافته شرايط بحراني و ظالمانه ديكتاتوري كمونيستي باشد بلكه خود را نويسنده‌اي مي‌داند متعلق به همه جا نه دوراني كه با تمام شدنش عمر نويسندگي او نيز تمام شود. مسائل كليما براي نوشتن مسائل جهاني و عمومي‌اند همان طور كه كار گل مساله‌اي است كه آدمي در هر زماني با آن درگير است. يكي از مسائلي كه كليما در داستان‌هاي اين مجموعه‌اش با آن دست به گريبان است مساله اخلاق و قانون است. آيا قانون بد قانون است؟ آيا ماموراني كه حاضرند با هر حيله و دروغي متهم را به دام بيندازند و در اين راه اخلاق را زير پا مي‌گذارند، دچار عذاب وجدان نمي‌شوند؟ قهرمان داستان قاچاقچي نويسنده‌اي است كه براي تهيه كتاب‌هاي لازم خود و دوستانش دست به قاچاق مي‌زند البته نه قاچاق انسان يا مواد مخدر بلكه قاچاق كتاب. او دوست ندارد قاچاقچي باشد. او حتي حاضر است و لازم مي‌داند كه با همين قانون بد هم قانوني زندگي كند. اين نويسنده از جامعه و حكومت خود راضي نيست اما اين عدم رضايت از آن روي نيست كه قدرت نمي‌گذارد او كتاب‌هاي مورد علاقه خود را بخواند يا هر چه مي‌خواهد بنويسد. البته اينها هم از موارد گله اين مرد است اما آنچه به زبان مي‌آورد اين است كه چرا قدرت او را وامي‌دارد كه به يك تبهكار تبديل شود: «همچنان كه اقلام بيشتري ممنوع مي‌شوند،‌ غيرحرفه‌اي‌هاي بيشتري قاچاق را پيشه خود مي‌سازند. اين را در خلال جنگ در گتو ياد گرفتم... حتي محترم‌ترين و مطيع قانون‌ترين اشخاص به اين نتيجه مي‌رسيدند كه بايد چنين مقررات نامعقولي را ناديده بگيرند. در جايي كه قانون عنان اختيار از كف مي‌دهد، همه‌مان تبهكار مي‌شويم.» اما نگراني كليما تنها اين نيست كه براي مثال انگيزاسيون يا فاشيسم افراد عادي حتي محترم را به تبهكاران تبديل مي‌كند. در داستان قاچاقچي او با روايت داستان گتوها و همراه كردن روايت يك قاچاقچي كتاب در قرون وسطي اين سو را به تصوير مي‌كشد اما در داستان ديگري تبهكار شدن آن سو را نشان مي‌دهد. در داستان «لوكوموتيوران»، كليما صحنه‌اي را به تصوير مي‌كشد كه ماموري مي‌كوشد به دروغ راننده را به مستي متهم و با اين ترفند او را دستگير كند. كليما نمي‌تواند بپذيرد كه دروغ گفتن بي‌پرده بدون كشتن عزت نفس مامور امكان‌پذير باشد: «ناگهان ديدم خجالت‌زده شده. به او دستور داده بودند كه مرا به اتهام نوشيدن مشروب و رانندگي بازداشت كند، و به عزت نفسي كه براي انجام اين ماموريت بايد سركوب كند، اعتنا نكرده بودند.» كليما در اين داستان شخصيتي را به تصوير مي‌كشد كه سال‌هاي سال كوشيده خود را جداي از بازي‌هاي سياسي نگه دارد چراكه دراين بازي «يك طرف رذيلانه بازي مي‌كند، حال آنكه طرف ديگر،‌ هر چند شرافتمندانه، اما بي‌هيچ اميدي بازي مي‌كند.» او در مونولوگ‌هاي دروني با خود مي‌گويد: «مي‌دانم تدابير سياسي نادرست روي زندگي همه‌ و از جمله روي زندگي خودم تاثير مي‌گذارند اما جرات ندارم،‌ حتي پيش خودم ادعا كنم كه به اندازه كافي مطمئنم كه آن تدابير درستي كه مي‌توانند ديگران را راضي كنند، كدام‌هايند... تصور مي‌كنم اكثر جنگ و دعواها به زودي فراموش خواهند شد، حال آنكه داستان‌هاي آنتيگون يا هملت مادام كه نوع بشر زنده است،‌ در يادها زنده خواهد ماند. اما همه ترديدهايم آگاهي از لزوم مقاومت در برابر بي‌عدالتي را در درونم سركوب نكرده‌اند.» اين لزوم البته به معناي كار سياسي كردن نيست بلكه براي كليما معناي اعتقادي دارد. راننده‌اي كه به دروغ به مست بودن محكوم شده است بايد در مقابل پليس دروغگو كوتاه نيايد نه به اين دليل كه او را محكوم كند بلكه از آن روي كه به دختر كوچك موطلايي‌اش نشان دهد كه هنوز عزت نفس دارد و او نيز ياد بگيرد كه در هر حال بايد عزت نفس خود را حفظ كند. اما بخش تراژيك ماجرا اين افكار قهرمانانه نيست. اين است كه پليس ديگري كه شاهد تمام ماجرا بوده از او مي‌خواهد كليد ماشينش را تحويل دهد و سپس از خانه كليد يدك را بياورد و ماشين را با خود ببرد. به اين شكل آن دو مامور كه خود مي‌دانند دروغ گفته‌اند و عزت نفس‌شان را با اين كار از دست داده‌اند كمي از عذاب وجدان راحت مي‌شوند و هم اينكه راننده مي‌تواند ماشينش را حفظ كند و به اين شكل عزت نفس هر دو طرف از بين مي‌رود و هر دو به تبهكاراني سودجو و دروغگو تبديل مي‌شوند. براي تبهكار نبودن در جامعه‌اي كه كليما تصوير مي‌كند راهي وجود ندارد. از هر سو كه بروي درگير بازي‌هايي مي‌شوي كه «او» چيده است تا هر دو سو را به تاريكي بكشاند؛ تاريكي كه هيچ روشنايي در انتظارش نيست.

0 نظر:

ارسال یک نظر